
قطع کرد و گفت: تا یه حدودی؟
پسری که دستان بزرگی داشت نگاه
تندی به پسر عصبانی کرد. بعد دوباره
به جان نگاه کرد و گفت: داشتی تا یه حدودی توضیح میدادی!
روی «تا یه حدودی» تأکید خاصّی
کرد.
جان گفت: من و همسرم توی
دبیرستان با مگی همکلاس بودیم. یه
کار کامپیوتری باهاش دارم.
پسر عصبانی باز هم حرف جان را
قطع کرد و گفت: دروغ میگه! این
عوضی داره دروغ میگه!
پسری که دستان بزرگی داشت، بر
سر پسر عصبانی فریاد زد: تامی خفه میشی؟
پسر عصبانی که جان فهمید نامش
تامی است، با بغض گفت: آخه این
دو رگۀ عوضی داره دروغ میگه!
پسری که دستان بزرگی داشت با
لحنی آرامتر گفت: تامی! خودت رو
کنترل کن.
جان وقتی شنید بلایی بر سر مگی
آمده با نگرانی پرسید: مگه مگی چی
شده؟
پسری که دستان بزرگی داشت در
حالی که به چشمان جان خیره شده
بود و پلک هم نمیزد گفت: یه عدّه
آدم مزخرف مست، چند روز پیش با ماشین زدن به مگی و در رفتن. حالا
مگی...
جان که حسابی جا خورده بود حرف
او را قطع کرد و پرسید: زندهس؟ مگی زندهس؟
تامی که دیگر اشکش درآمده بود،
بر سر جان فریاد زد: آره زندهس!
میخوای بگم کجاس تا بری کلکش
رو بکنی؟
جان که حسابی گیج شده بود، اول
به سمت داخل ساختمان دوید بعد منصرف شد و خواست که از محل دور
شود. پسری که دستان بزرگی داشت
جلوی او را گرفت و گفت: قرار بود تا حدودی توضیح بدی.
باز هم روی «تا حدودی» تأکید
خاصی کرد.
***
جان به همراه هری یعنی همان
پسری که دستان بزرگی داشت، تامی
و اِدی که همان پسری بود که کلاهش
را پشت و رو روی سرش گذاشته بود،
در یک کافۀ ارزان قیمت محلّی در
محلّۀ مگی دور یک میز نشسته بودند.
جان داستانش را تا حدودی برای هَری تعریف کرد و هری و تامی و اِدی
تصمیم گرفتند به او کمک کنند. هری
که ظاهراً همۀ گروه روی او حساب
میکردند، سرش را جلو آورد و به
جان گفت: من خیلی چیزا از مگی یاد گرفتم ولی نمیدونم به دردت میخوره
یا نه. البته مگی یک سری دم و دستگاه
هم داره که بیشتر کار رو با اونا انجام میده.
اِدی گفت: دستگاهها با من. من
همین امشب ترتیبش رو میدم. همه
رو میارم هر جا بخواین.
تامی که تا آن لحظه ساکت بود،
گفت: مکان با من.
هری ادامه داد: ما باید حواسمون
به چند جا باشه؛ یکیش اینه که مگی
رو از بیمارستان بکشیم بیرون، دوم
اینکه جان رو مخفی کنیم و سوم اینکه
خونوادۀ جان در جای امنی باشن.
اِدی رو به هری گفت: اگه مگی رو
از بیمارستان در بیاریم که دیگه به تخصص تو احتیاجی نیست!
تامی با تندی به اِدی گفت: خنگ
سیاه! مگه ندیدی که مگی دیگه
نمیتونه ببینه؟
هری حرف تامی را کامل کرد: البته
فعلاً نمیتونه ببینه!
اِدی دوباره گفت: یک سؤال دیگه! چرا
باید مگی رو از بیمارستان بدزدیم؟
تامی با عصبانیت از جا بلند شد و
در حالی که سعی میکرد عصبانیت
خود را کنترل کند گفت: میمی رم نوشیدنی بیارم.
هری با طمأنینه رو به اِدی گفت:
مگی به طرز مشکوکی تصادف کرده.
به همین دلیل جلوی در اتاقش توی
بیمارستان پلیس گذاشتن!
ادی ناگهان ذوق کرد و گفت: اَ...
پسر... عین تو فیلمها!
و با لحن بزغاله مانندی خندید.
تامی سه لیوان نوشیدنی روی میز
گذاشت.
اِدی پرسید: این که سه تاس! پس
مال من کو؟
تامی جواب داد: مال شما رو
پیشخونه!
اِدی با تعجب گفت: پس چرا
نیاوردیش؟
تامی جواب داد: چون پولش رو
نداده بودی!
همه مکثی کردند و زدند زیر
خنده.
اِدی به پشت تامی ضربهای زد و
گفت: باز هم همون شوخی همیشگی!
باز هم شدی تامی خودمون!
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 7