مجله نوجوان 199 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 199 صفحه 7

قطع کرد و گفت: تا یه حدودی؟ پسری که دستان بزرگی داشت نگاه تندی به پسر عصبانی کرد. بعد دوباره به جان نگاه کرد و گفت: داشتی تا یه حدودی توضیح می‏دادی! روی «تا یه حدودی» تأکید خاصّی کرد. جان گفت: من و همسرم توی دبیرستان با مگی همکلاس بودیم. یه کار کامپیوتری باهاش دارم. پسر عصبانی باز هم حرف جان را قطع کرد و گفت: دروغ میگه! این عوضی داره دروغ میگه! پسری که دستان بزرگی داشت، بر سر پسر عصبانی فریاد زد: تامی خفه می‏شی؟ پسر عصبانی که جان فهمید نامش تامی است، با بغض گفت: آخه این دو رگۀ عوضی داره دروغ میگه! پسری که دستان بزرگی داشت با لحنی آرامتر گفت: تامی! خودت رو کنترل کن. جان وقتی شنید بلایی بر سر مگی آمده با نگرانی پرسید: مگه مگی چی شده؟ پسری که دستان بزرگی داشت در حالی که به چشمان جان خیره شده بود و پلک هم نمی‏زد گفت: یه عدّه آدم مزخرف مست، چند روز پیش با ماشین زدن به مگی و در رفتن. حالا مگی... جان که حسابی جا خورده بود حرف او را قطع کرد و پرسید: زنده‏س؟ مگی زنده‏س؟ تامی که دیگر اشکش درآمده بود، بر سر جان فریاد زد: آره زنده‏س! می‏خوای بگم کجاس تا بری کلکش رو بکنی؟ جان که حسابی گیج شده بود، اول به سمت داخل ساختمان دوید بعد منصرف شد و خواست که از محل دور شود. پسری که دستان بزرگی داشت جلوی او را گرفت و گفت: قرار بود تا حدودی توضیح بدی. باز هم روی «تا حدودی» تأکید خاصی کرد. *** جان به همراه هری یعنی همان پسری که دستان بزرگی داشت، تامی و اِدی که همان پسری بود که کلاهش را پشت و رو روی سرش گذاشته بود، در یک کافۀ ارزان قیمت محلّی در محلّۀ مگی دور یک میز نشسته بودند. جان داستانش را تا حدودی برای هَری تعریف کرد و هری و تامی و اِدی تصمیم گرفتند به او کمک کنند. هری که ظاهراً همۀ گروه روی او حساب می‏کردند، سرش را جلو آورد و به جان گفت: من خیلی چیزا از مگی یاد گرفتم ولی نمی‏دونم به دردت می‏خوره یا نه. البته مگی یک سری دم و دستگاه هم داره که بیشتر کار رو با اونا انجام می‏ده. اِدی گفت: دستگاهها با من. من همین امشب ترتیبش رو می‏دم. همه رو میارم هر جا بخواین. تامی که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: مکان با من. هری ادامه داد: ما باید حواسمون به چند جا باشه؛ یکیش اینه که مگی رو از بیمارستان بکشیم بیرون، دوم اینکه جان رو مخفی کنیم و سوم اینکه خونوادۀ جان در جای امنی باشن. اِدی رو به هری گفت: اگه مگی رو از بیمارستان در بیاریم که دیگه به تخصص تو احتیاجی نیست! تامی با تندی به اِدی گفت: خنگ سیاه! مگه ندیدی که مگی دیگه نمی‏تونه ببینه؟ هری حرف تامی را کامل کرد: البته فعلاً نمی‏تونه ببینه! اِدی دوباره گفت: یک سؤال دیگه! چرا باید مگی رو از بیمارستان بدزدیم؟ تامی با عصبانیت از جا بلند شد و در حالی که سعی می‏کرد عصبانیت خود را کنترل کند گفت: می‏می رم نوشیدنی بیارم. هری با طمأنینه رو به اِدی گفت: مگی به طرز مشکوکی تصادف کرده. به همین دلیل جلوی در اتاقش توی بیمارستان پلیس گذاشتن! ادی ناگهان ذوق کرد و گفت: اَ... پسر... عین تو فیلمها! و با لحن بزغاله مانندی خندید. تامی سه لیوان نوشیدنی روی میز گذاشت. اِدی پرسید: این که سه تاس! پس مال من کو؟ تامی جواب داد: مال شما رو پیشخونه! اِدی با تعجب گفت: پس چرا نیاوردیش؟ تامی جواب داد: چون پولش رو نداده بودی! همه مکثی کردند و زدند زیر خنده. اِدی به پشت تامی ضربه‏ای زد و گفت: باز هم همون شوخی همیشگی! باز هم شدی تامی خودمون! ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 7