نوشتههای شما
فاطمه صحافزاده
15 ساله از کرج
یک روز صبح…
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم توی یک خانۀ جدید با
وسایل جدیدم. حتی نمیدانستم بعضی از آنها چه وسیلهای هستند.
یک دختر تقریباً ده ساله صدایم کرد و گفت: «مامان صبح به خیر.
دیرم شده من رو به مدرسه میرسونی؟»
من هم که کاملاً گیج شده بودم، گفتم: «باشه،
باشه.»
در کمد را باز کردم تا لباسی بردارم و آماده شوم. در جست و جوی
لباس، یک لباس عروس دیدم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.
خانمی گفت:
«خانم مهندس، کی میآیید سر ساختمان؟»
برای اینکه فکر نکند، دیوانه شدهام، گفتم: «تا یک ساعت دیگه
اونجام.»
فوراً سراغ آیینه رفتم. قیافهام خیلی عوض شده بود. داشتم از تعجب
شاخ در میآوردم. وقتی دوباره دخترم صدایم کرد: ((مامان فاطمه
چرا نمییای؟))
تلنگری خوردم؛ خدا را شکر کردم که حداقل همان فاطمه هستم.
روی یک کاغذ نوشتم: «زندگی مانند برق و باد میگذرد.»
وحید غفوری
کلاس پنجم ابتدایی- از اهواز
علی علیهالسلام
تو که هستی
تو پاک مثل چشمه هستی
تویی صادق و دانا
تویی امیر و مولا
تویی کبیر و خیّر
تویی هادی و طاهر
تویی در قلب مسلمانان
تویی از بهترینان در جهان
تویی مولای برتر
تویی ساقی کوثر
تویی شهید منبر
تویی فاتح خیبر
تویی همسر فاطمه
تویی مولود کعبه
تویی همای رحمت
تویی سرای رحمت
تو علی تو همینی
تو امیرالمؤمنینی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 18