مجله نوجوان 199 صفحه 27
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 199 صفحه 27

حالا ممکن است حدسهای زیادی بزنید، مثلاً اینکه در لیست غذاها، حلزون آب­پز وجود ندارد یا سارا که به خودش قول داده دیگر بستنی نخورد، نمی‏تواند در برابر بستنیهای رنگارنگ لیست مقاومت کند اما حدسهای شما اشتباه است و بهتر است بقیۀ قصه را بخوانید. سارا با ماشین تایپش گذران زندگی می‏کرد. او تایپیست مسلط و سریعی نبود. به همین خاطر او شخصی کار می‏کرد و هرگز نتوانسته بود در یک ادارۀ بزرگ استخدام شود. بزرگترین پیروزی سارا در نبرد با زندگی، استخدام او برای یک رستوان خانگی به نام شولنبرگ بود. رستوران در همسایگی پانسیون ارزان قیمتی بود که سارا اتاقی از آن را کرایه کرده بود. هر روز عصر، سارا یک وعده غذای گرم به عنوان شام از رستوران دریافت می‏کرد و لیست غذاهای فردا را می‏گرفت. لیستی که معمولاً آنقدر بد خط بود که به این سادگیها قابل خواندن نبود و بعضی وقتها سارا نمی‏دانست آیا واژه‏ای انگلیسی است یا آلمانی! به علاوه نوشته‏ها آنقدر بی‏نظم بود که گاهی اوقات با شیرینی شروع و به سوپ ختم می‏شد! با اینحال روز بعد صاحب رستوران لیست غذاهایش را در حالی تحویل می‏گرفت که با نظم فراوان و به ترتیب روی مقوا تایپ شده بود و در خط آخر جملۀ «مسؤول چترها و بارانیهای شما نیستیم» به چشم می‏خورد. سارا با شولنبرگ، صاحب رستوران قرارداد داشت. طبق این قرارداد تا ساعت21، 21 کارت مقوایی برای 21 میز رستوران را برای سرو وعدۀ صبحانه، نهار و شام تایپ می‏کرد و در ازای آن سه وعده غذای گرم دریافت می‏کرد. هر دو طرف از این قرارداد راضی بودند. حالا مشتریان شولنبرگ، حداقل می‏دانستند اسم غذایی که می‏خورند چیست و سارا به سه وعده غذای گرم در روز دسترسی داشت، چیزی که در روزهای سرد زمستان، مهمترین مشکل او بود. با فرا رسیدن بهار، فقط اسم بهار فرا رسیده بود. هنوز یخهایی که از ماه ژانویه باقی مانده بود به درختان چسبیده بود و از دودکش خانه‏ها بخار خارج می‏شد. در این شرایط همه می‏دانند که شهر هنوز در اختیار زمستان است. یک روز بعدازظهر سارا در اتاقش از سرما می‏لرزید. او کار دیگری غیر از تایپ کردن لیست غذای شولنبرگ نداشت. سارا روی صندلی‏اش نشسته بود، تاب می‏خورد و از پنجره به بیرون نگاه می‏کرد. بوی بهار دل او را به درد می‏‏آورد و سارا بغض کرده بود. او با خود می‏گفت: روزهای زیبای بهاری در راه است. پس تو چرا اینهمه اندوهگین هستی؟ اتاق سارا در پشت خانه واقع شده بود. بنابراین آنچه که او از پنجره می‏دید، دیوار کارخانۀ جعبه سازی بود که در خیابان کناری قرار داشت اما او به دیواره‏هایی پوشیده از گیاهان رونده و بوته‏ها و گلهای رز قرمز فکر می‏کرد. جایی که سال گذشته، به آن سفر کرده بود. منطقه‏ای روستایی و زیبا و البته همان جایی که یک کشاورز مهربان از او خواستگاری کرد و سارا درخواست او را قبول کرده بود. آنها با هم نامزد شده بودند و سارا، مرد کشاورز را بسیار زیاد دوست داشت. (موقع نوشتن قصه، هیچوقت اینطوری ناگهانی به گذشته بر نگردید. این نشانگر بی‏هنری شماست و از جذابیت قصه کم می‏کند، به هر حال من به دلایلی به همین روال ادامه می‏دهم!) سارا دو هفته در خانۀ پدر شوهرش اقامت کرد. اسم نامزد او والتر بود. اغلب کشاورزان منطقه بلافاصله بعد از نامزدی، جشن عروسی را به راه می‏انداختند ولی والتر افکار جدیدی در سر داشت. او به خوبی می‏دانست که برنامۀ سال آیندۀ گندم کشور کانادا، چه تأثیری بر زندگی او خواهد

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 199صفحه 27