مجله نوجوان 231 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 231 صفحه 5

فریده مصطفوی غذای پیرمرد یادم است وقتی کوچک بودم ، روزی ما سر سفرۀ ناهار بودیم که پیرمردی برای باغچۀ منزل خاک آورد . امام گفتند : این پیرمرد ناهار نخورده؛ و چون غذای اضافی نداشتیم ، ایشان بشقابی از سفره برداشتند . اول خودشان چند قاشق از غذایشان را در این بشقاب ریختند و بعد به ما گفتند : بیایید هر کدام چند قاشق از غذای خودتان را در این بشقاب بریزید تا غذای یک نفر بشود . به این ترتیب غذای آن پیرمرد را با قدری نان تهیه کردیم . در عالم بچگی آن قدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت . (پدر مهربان ، ص 117) محبت خاص آنچه که اصلاً در منزل مامطرح نبود ، دختر و پسر بودن بچه ها بود . همۀ بچه ها برای امام عزیز بودند . ما هیچ وقت احساس نکردیم که حتی ایشان کدام یک از ما را بیشتر دوست داشتند و کدام یک را کمتر ، رفتارشان با همه یکسان بود . البته ظاهراً نسبت به اولاد دختر اظهار محبت بیشتر می کردند . حضرت امام همیشه محبت و لطف خاصی نسبت به فرزندان دختر خود داشتند . این امر شاید به خاطر آن باشد که می دانستند جامعه آن طور که شایسته است به طبقۀ بانوان توجه ندارد و ما همیشه مورد محبت ایشان بودیم . (همان ، ص 32) اهمیت روزه گرفتن تابستان حدود چهل سال پیش در قم ساکن بودیم . در آن موقع آب کم بود و پنکه یا کولر هم نداشتیم و همه جا خیلی گرم بود و شما نمی توانید تصور کنید چه تابستانی بود . در چلّه این تابستان ماه مبارک رمضان شروع شد و خواهر بزرگم که خیلی ضعیف و لاغز بود ، نُه ساله شد و باید روزه می گرفت . او پس از افطار کردن اولین روزه اش به آقا گفت : من فردا روزه نمی گیرم؛ آقا می بینند که علناً نمی توانند او را به روزه گرفتن مجبور نمایند زیرا ممکن است روزه اش را بخورد و قبح روزه خوردن برایش از بین برود . از این رو بلافاصله دنبال یکی از دوستانشان فرستادند و گفتند : فلانی می خواهیم همین امشب این ها را به تهران برسانی و ما دیر وقت به تهران رسیدیم . بعد آقا گفته بودند : من دیدم این بچه روزه نمی تواند بگیرد و اهمیت روزه گرفتن برایش از بین می رود ، بنابراین گفتم از قم برود که اگر یک روزی به او گفتم روزه بگیر ، بداند که باید روزه بگیرد نه اینکه بگوید می گیرد و بعد هم برود بخورد . (همان ، ص 8 - 88) مراقبت تا بهبودی کامل من دوازده ساله بودم ، که یک روز تب کردم . شوهر خاله ام . که دکتر بود ، عصر همان روز به منزل ما آمدند ، آقا صدا کردند : فریده بیا آقای دکتر آمدند تو را ببینند . همه فکر می کردند این یک سرماخوردگی است ، هیچ آثاری هم پیدا نبود و من فقط تب کرده بودم . دکتر تا من را دید گفت : این باد سرخ است و بیماری خطرناکی است و باید حتماً معالجه بشود . بعد از نماز مغرب و عشا که دکتر نسخه را نوشت ، اقا خودشان لباس پوشیدند و رفتند ، دارو را تهیه نمودند دکتر گفت : من پرستاری را که در بیمارستان آشناست می فرستم و باید هر دو ساعت یک بار آمپول تزریق بکند وگرنه ممکن است این بیماری عواقب سوئی داشته باشد . من آن موقع یادم هست که آقا مراقبت از من را به عهده خانم یا زن ها نگذاشتند و مرا پیش خودشان آوردند و ساعت شماطه دار گذاشته بودند و هر دو ساعت مرا صدا می کردند . من تمام صورتم پر از تاول شده بود . دکتر گفته بود : اگر دست بزند و این تاول ها را بکند تمام صورتش لک می شود . آقا آن قدر مقید بودند که من دست به صورتم نزنم که این لک ها به صورت من بماند . همیشه به من می گفتند : دستت پایین باشد ، دستت بالا نرود . تاول ها می خارید ، می سوخت و خیلی کلافه ام می کرد . ولی ایشان مرتب به من تذکر می دادند که : دستت پایین باشد ، خودت را از بین می بری ، مواظب باش ، حدود چهل روز من زیر نظر مستقیم ایشان بودم ، تا بهبودی کامل پیدا کردم . (همان ، ص 44 - 45) دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 231صفحه 5