مجله نوجوان 231 صفحه 15
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 231 صفحه 15

کاشته شده و سپس به آلفا آورده می شوند . فرانک از من پرسید که در مورد آلفا 1 چه احساسی دارم؟ صادقانه گفتم : "خیلی خوب است ! فکر نمی کردم این قدر قشنگ و مزۀ غذاهایش به این خوشمزگی باشد ." در واقع با وجود قصه های عمه کاترین و پوستر های سفری آلفا 1 فکر می کردم پر از دود و کارخانه باشد . چشم های فرانک درخشید . - آه ارباب ، ما اینجا را به سیاره ای زیبا تبدیل کردیم . شما زمینی ها از آلفا 1 سیارۀ کاری ساخته اید که بتواند انرژی و مواد معدنی مورد نیازتان را تأمین کند ما در اعماق خاک جان کندیم و از زشتی ها زیبایی به وجود آوردیم ! ما آلفا را چنین غنی و زیبا برای زندگی آماده کرده ایم . ما ، نه شما زمینی ها ! روت به شوهرش هشدار داد : "فرانک؛ ارباب جک نمی خواهد تاریخ سیارۀ ما را بداند ! درست است ارباب؟" - البته که می خواهم بدانم ، تاریخ یکی از درس های مورد علاقۀ من در مدرسه است . فرانک خندید . دوباره آرام شده بود . - روت راست می گوید . تاریخ مال پیرمردهاست و جوان ها متعلق به آینده اند . درست است خانم دوونتر؟ عمه کاترین با صدایی نرم و واضح گفت : "نه واقعاً فرانک . آینده به شما هم تعلق دارد ! با اجازه ات فرانک عزیز من به جک گفتم که قصد دارم شرکت معادن دوونتر را به تو و روت منتقل کنم و جک خوشحال شد . درست است جک؟" به یاد نداشتم از این موضوع خوشحال شده باشم ولی به علامت تصدیق سر تکان دادم . نمی دانستم چه کار دیگری بکنم . روت و فرانک راضی و خشنود به نظر می رسیدند . - شما خیلی مهربانید خانم دوونترو. روت گفت : "و همیشه بخشنده !" - آربس عزیزم ، جک مایل است که شاهد خانواده باشد که طبق قانون آلفا نیاز است . فرانک گفت : "ارباب جک خیلی لطف دارد !" روت گفت : "او هم با این سن کم خیلی بخشنده است ." فکر کردم دیگر دارند اغراق می کنند . عمه کاترین گفت : "می دانید که دوست ندارم کارها را به عقب بیندازم ! فرانک . ممکن است همین حالا کاغذ های رسمی و قانونی را برایم بیاوری؟" فرانک مطیعانه گفت : "البته ، خانم دوونتر ." و چند ثانیه بعد با کپّه ای کاغذ برگشت . - خوب حالا جک اسمت را اینجا بنویس و امضا کن و اینجا هم آدرست را بنویس به نظر نمی رسید حق انتخاب داشته باشم ، پس امضا کردم . بعد عمه کاترین کاغذها را امضا کرد . و سرانجام آربوها با قیافه هایی کاملاً جدّی کاغذها را امضا کردند. عمه کاترین ناگاه به نظر خسته رسید . - خوب دیگر ، تمام شد ! حالا مرا ببخشید . از توان افتاده ام ! فکر کنم بهتر است بروم و استراحت کنم . روت گفت : "به یقین ارباب جک هم پس از آن سفر طولانی خسته است ." من خسته نبودم . کسی با سفر کردن به طریق "ویاکُد" خسته نمی شد . ولی جای ماندنم نبود . پس به اتاق خوابم رفتم . (ادامه دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 231صفحه 15