سمانه با ناله گفت : "وای ! دیگر حرف میوه را نزن . دارم بالا می آورم ."
مادر با تأسف سری تکان داد و گفت : "بله ! تا تو باشی که دیگر به حرف بزرگ تر از خودت گوش بدهی ."
سمانه با درماندگی سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند و در حالی که دستش را روی دهانش گرفته بود ، با ترس گفت : "وای مامان ! دارم بالا می آورم ."
و قبل از آنکه مادرش بتواند کاری کند ، به تندی از تخت پایین پرید و به طرف دستشویی دوید . دقایقی بعد ، سمانه روی مبل نشسته بود و زار زار گریه می کرد . مادر که به نظر می رسید سخت عصبانی است گفت : "تو دیگر شورش را درآورده ای ، خوب ، روزه ات باطل شد که شد مگر دست خودت بود که استفراغ کردی؟ " سمانه در بین گریه هایش گفت : "فقط یک کم تا اذان مانده . این همه صبر کردم . برای چه استفراغ کردم؟"
مادر با دلسوزی او را نگاه می کرد و نمی دانست چطوری آرامش کند . در این هنگام بود که پدر در حالی که نان سنگک و کیف اداره اش را در دست داشت وارد خانه شد . با دیدن اوضاع با نگرانی جریان را پرسید مادر در حالی که نان را از دست او می گرفت ، گفت : "رودل کرده بود . چند دقیقۀ پیش بالا آورد . حالا گریه می کند که چرا این طوری شده و روزه اش را باطل کرده ."
پدر جلو رفت و با مهربانی دستی به سر سمانه کشید و گفت : "حالا حالت چطور است عزیزم؟"
سمانه با بغض گفت :"حالم خوب است . اما کاش حالم خوب نبود و عوضش روزه ام باطل نمی شد ."
پدر خنده ای کرد و گفت : "حالا کی گفته که روزه ات باطل شده؟"
سمانه با تعجب پرسید : "من استفراغ کردم . روزه ام باطل نیست؟ ! "
پدر گفت : "نه ! اگر کسی عمداً کاری کند که استفراغ کند روزه اش باطل می شود . اما اگر بی اختیار استفراغ کند ، اشکالی بر روزه اش وارد نیست ."
سمانه با خوشحالی از جا جست و شادمانه فریاد زد : "بابا ! راست می گویی؟"
پدر لبخند زنان گفت : "البته که راست می گویم روزه دار کوچک ! می توانی بروی رساله را هم بخوانی ."
سمانه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت . مادر گفت : "خیلی خب ! حالا این قدر ورجه وورجه نکن دوباره حالت بد می شود . این چند دقیقه مانده به افطار را یک گوشه بنشین !"
سمانه فوراً گفت : "چشم ! هر چی شما بگویید ."
پدر به او چشمکی زد و بعد هر دو خندیدند .
با نگاهی به مسائل 8156 و 1646 ، رسالۀ حضرت امام خمینی (ره)
دوست نوجوانان
سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 231صفحه 19