مجله نوجوان 231 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 231 صفحه 7

روشن کنم ، فرار می کنند . باید آقا جان و آقا داداش ها را خبر کنم . اما اول باید مطمئن شوم ، شاید باد درها را تکان می دهد . اما ، اما امشب که هیچ بادی نمی وزد ، همه چیز آرام است . آرام ، پاورچین پاورچین ، به طرف در اتاق می رم . مواظبم به چیزی برخورد نکنم ، تا هیچ صدایی ایجاد نشود . مبادا کسی بفهمد که من بیدارم . پا به راهرو می گذارم و به دیوار تکیه می دهم . صدای "خش" کشیده شدن لباسم به دیوار ، دلهره ام را بیشتر می کند . چند قدم دیگر بر می دارم ، به در دستشویی رسیده ام . لامپش خاموش است . شاید هنوز کسی در آنجاست . باید مطمئن شوم . دستگیرۀ در را می گیرم . چقدر خنک است ! به نظر می رسد دستان نمداری آن را لمس کرده است . دستگیره را آرام به طرف پایین فشار می دهم . خیلی آرام . . .؛ حالا در را آهسته فشار می دهم . صدای ساییده شدن آهن به گوشم می رسد . انگار کسی نیست . . . ، باید لامپش را روشن کنم ، اما اگر نور . . . ، نه دستشویی با اتاق رو به قبله فاصله دارد . نورش معلوم نمی شود . یک لحظه روشن می کنم و دوباره کلیدش را می زنم تا باز همه جا تاریک شود . لامپ را روشن می کنم . هیچ خبری نیست ! این چیست؟ یک تکه اسفنج زیر شیر آب دستشویی . اسفنج چرا؟ شیر که چکه نمی کند . نکند نقشه ای باشد؟ شیر آب را آرام باز می کنم . آب روی اسفنج می ریزد . چقدر بی صدا ! چه کسی می خواسته صدای ریختن آب هم بلند نشود؟ شیر آب را می بندم . نور ، نور لامپ؛ باید زودتر خاموشش کنم . کلید برق را می زنم . در را دوباره می بندم و به دیوار تکیه می دهم . باید به طرف اتاق بروم؛ به طرف اتاق رو به قبله . از پیچ راهرو می پیچم ، دیگر تا اتاق . چند قدم بیشتر نمانده نزدیک می شوم؛ نزدیک تر ، چه بوی خوبی می آید ! بوی یاس . بوی عطر جانماز آقا جان . یعنی آقا جان توی اتاق است؟ نصف شب ! قلبم هنوز تندتند می زند . مثل سایه ، آرام و بی صدا قدم برمی دارم . به اطراف نگاه می کنم . هیچ خبری نیست . همه جا در آغوش سکوت فرو رفته است . نور مهتاب از پشت شیشه ، کف راهرو و دیوارش را روشن کرده است . به سایه ام نگاه می کنم . چقدر سایه ام ترسناک شده است ! سایه ای کم رنگ و کوتاه آرام آرام نزدیک تر می شوم . صدای می آید . صدای حرف ! گویی کسی دارد حرف می زند . گوش می دهم ، صدای کیست؟ با چه کسی حرف می زند؟ چه می گوید؟ به در اتاق نزدیک می شوم . نکند سایه ام روی شیشه قدی در بیفتد . روی پنجه پا می نشینم . آرام آرام به در نزدیک می شوم . بوی یاس را بیشتر احساس می کنم. یک چشمم را می بندم . از روزنۀ شکستۀ شیشه ، به داخل اتاق نگاه می کنم . مهتاب ، انگار هر چه نور داشته ، همه را داخل این اتاق ریخته است ! چقدر روشن است . چشمم را به روزنه نزدیک تر می کنم ، دقت می کنم . صدای گریه می آید . قامتی بلند رو به قبله ایستاده است . چند بار پلک می زنم . مثل اینکه آقا جان است قنوت گرفته . این صدای گریه اوست . آقا جان دارد گریه می کند . شانه هایش می لرزند . ناله می کند . انگار دعا می کند ! دارد نماز می خواند؛ نماز شب ! در سکوت و در زیر نور مهربان مهتاب داخل اتاق . کنار در می نشینم . آرام گرفته ام؛ چه آرامش خوبی ! دلم می خواهد داخل اتاق بروم وکنار آقا جان بایستم . خوب تماشایش کنم . حتماً زیر نور مهتاب ، صورتش خیلی مهربان تر شده است . اما نه ، نباید بروم ، آقاجان باید تنها باشد . دلم می خواهد تا اذان صبح همان جا بنشینم . باید بنشینم و انتظار بکشم تا صدای اذان صبح از گلدسته های مسجد سر خیابان بلند شود . باید صبر کنم تا نماز صبح را با آقا جان بخوانم صبر می کنم و انتظار می کشم . چیزی در گلویم گره می خورد . انگار شوق انتظار است . انتظار لحظه قشنگی که پشت سر آقا جان بایستم و در دلم بگویم : دو رکعت نماز صبح اقتدا می کنم به پیشنماز حاضر ، حاج اقا روح الله خمینی . . . الله اکبر . گره گلویم باز می شود .دو قطره اشک ، از گوشه چشمم ، گرم و آرام و بی صدا . . . مثل اشک های آقا جان سُر می خورند و روی گونه هایم می لغزند . امشب ، مهتاب چقدر مهربان است . دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 231صفحه 7