مجله نوجوان 231 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 231 صفحه 6

داستان دوست اتاق رو به قبله مجموعه داستان "اتاق رو به قبله" کتابی است به قلم علی آقا غفار توسط نشر عروج ، در تیراژ3000 جلد با قیمت 500 تومان چاپ شده است . داستانی ازاین مجموعه را می خوانیم . سایه ای را می بینم . آرام روی دیوار اتاق حرکت می کند . نور کم رمق مهتاب ، قامت سایه را نامشخص کرده است ، دلهره به جانم رخنه می کند؛ دلم را چنگ می زند؛ گویی به قلبم فرمان تپش پر شتاب می دهد . نمی توانم از جایم بلند شوم سکوت عجیبی است . نیمه های شب است و هنوز بیدارم . انگار خواب با من قهر کرده است . هر زمان خواستم بخوابم ، به نظر می رسید کسی می گفت نخواب ، چشم از دیوار برنمی دارم ، شاید خیالات بی خوابی است؛ توهم است . شاید سایه هیچ کس نیست . شاید سایه شاخه های درخت گوشۀ است که نور مهتاب را سد کرده و حضور تاریک خودش را روی دیوار به نمایش گذاشته است . آرزو می کنم توهّم باشد؛ فقط یک خیال باشد . همه جور فکر و خیال بر فکر و ذهنم هجوم می آورد . این سایه کیست؟ سایه چیست؟ اگر . . . ، اگر ساواکی ها باشند چی؟ اگر توی خانه ریخته باشند چی؟ درست مثل دفعه قبل ، آن شب تاریک و دم کرده از دیوار خانه بالا آمدند و به داخل حیاط خزیدند . اما ، آن شب صدای قدم هایشان بلند تر بود, آن قدر که از توی اتاق هم می شنیدم . اما امشب این سایه چقدر بی صدا حرکت می کند؛ درست مثل یک سایه ، نرم و آرام و بی صدا ، بدون اینکه سکوت را بشکند. سرم را از روی متکّا بلند می کنم؛ نه زیاد . نباید معلوم شود که هنوز بیدارم . همین قدر که بتوانم با هر دو گوشم بشنوم ، کافی است . با دقت گوشت می دهم . . .؛ هیچ صدایی نیست . گردنم خسته می شود . آرام سرم را روی متکا رها می کنم . صدای ضربان قلبم را می شنوم ، چقدر دست هایم سرد شده اند ! انگار پاهایم می لرزند . باز زیر چشمی نگاه می کنم . سایه ای نیست . شاید خیل بود ، خیال . باید سعی کنم بخوابم ، چشمانم را می بندم . هنوز بر خیال بودن سایه اطمینان ندارم؛ قلبم این را می گوید . از صدایش می فهمم ! باید خبرهایی باشد ، حتماً هست . کسی در راهرو دارد راه می رود . دقت می کنم . صدای در می آید . این دیگر خیال نیست . صدای در آهنی دستشویی است . چقدر آرام و کم صدا باز می شود؛ کیست که این قدر آرام و بی صدا حرکت می کند؟ مادر است؟ آقا داداش ها؟ شاید آقا جان؟ شاید ، شاید اما ، چرا لامپ را روشن نمی کنند؟ چرا این قدر بی صدا؟ چرا این قدر ملایم؟ ملایم مثل نور مهتاب که از پنجره به کف اتاق و دیوار می ریزد . دلم آرام نمی شود . آیت الکرسی می خوانم کمی آرام می شوم . دوباره می خوانم . آرام تر می شوم . ادامه می دهم . چقدر به آرامش نیاز دارم . نمی توانم صبر کنم . تا کی باید دعا بخوانم و هیچ کاری نکنم؟ چثدر باید انتظار بکشم؟ تا کی؟ تا صبح؟ صبح ! الآن ساعت چند است؟ حتماً نیمه شب است از سکوت خانه می فهمم؛ از مدتی که مدام توی رختخواب از این پهلو به آن پهلو چرخیده ام . باید بلند شوم . باید بفهمم این سایه و این صدا از چیست؟ اما ، اما اگر باز ساواکی ها باشند چی؟ آن ها تفنگ دارند و خیلی بی رحم اند . آن شب که آقاجان را بردند ، دیدمشان . چشمانشان سرخ بود؛ مثل آتش ، چقدر هیکل هایشان بزرگ بود تعدادشان هم زیاد بود . خیلی بیشتر از ما که توی اتاق ها خوابیده بودیم ، ساواکی ها ترسیده بودند . آرام نبودند . گویی بر خود می لرزیدند؛ آقا جان همراهشان رفت . اما چقدر آرام بود . آرام آرام ، مثل همیشه . صدای در ! این دیگر صدای دراتاقمان بود . اتاق رو به قبله . با پنجره های چوبی و شیشه های شفاف . این صدا را هم می شناسم . همیشه موقع باز شدن در ، صدای لرزش شیشه هایش بلند می شود . شیشه هایی که گوشۀ یکی از آن ها شکسته است . ساواکی ها . همان شب این شیشه را شکستند ، تکۀ شکسته شده . آن قدر است که می شود از توی راهرو ، داخل اتاق را دید ، اما این بار ، چرا صدای لرزش شیشه ها این قدر آرام بود؟ نه ! نه ! اشتباه نمی کنم . در بسته شد ! خدایا ! در آن اتاق که چیزی نیست . خالی خالی است . فقط یک تکه زیلو کف آن افتاده است . چه کسی داخل رفت و در را بست؟ آنجا چه کار دارد؟ خدایا ! . . . باید بلند شوم و می شوم . اگر سایه . . . دزد باشد ، اگر ساواکی ها باشند ، خوب باشند ! نمی توانند کاری بکنند . چراغ ها را که دوست نوجوانان سال پنجم / شماره 19 پیاپی 231 / 31 مرداد 1388

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 231صفحه 6