خسرو آقایاری
قسمت اول
انار خاتون
روی پشت بام ایستاده بود و دور شدن پدر را تماشا میکرد. پدر در حالی که توبرۀ نان و ماستش را روی دوش انداخته بود، از دره سرازیر شده و آرام، آرام پایین میرفت.
مثل این بود که پاهایش یاری رفتن نداشت. گردن بلندش را روی یقۀ کتش فرو برده و شانههای پهنش را جلو داده بود و آرام حرکت میکرد و حتماً صدای یاشار را که بلند، بلند گریه میکرد و لج میکشید، را میشنید.
سایه پدر در پناه درختان تناوری که سراسر دره را پوشانده بود، ناپدید میشد. رعنا روی پاهایش نشست. مقابل چشمش سراشیبی تند و دره پهناوری بود که تا چشم کار میکرد ادامه داشت. سپیدرود که از کوههای دوردست میآمد مثل مار به خود میپیچید و نعرهکشان در درهها پیچ و تاب میخورد و به پایین میغلتید. دور تا دور روستا را کوههای بلند، پشت در پشت هم محاصره کرده بودند. بعضیها کبود، بعضی دیگر سرخ مثل آتش و بعضی هم مثل غره بیان سبز سبز!
آسمان مغرب در خون نشسته بود مثل پرنده آتشین بال، به دستهای بلند کوه گره خورده بود و مثل این بود که آرام، آرام در چاهی فرو میرفت.
آنقدر روی بام ایستاد تا پدر از دره گذشت. از پلی که بر روی رودخانه بسته شده بود عبور کرد و با گامهای سنگین و خسته، راه سنگلاخ قره بیلان را در پیش گرفت. دیگر قامت بلند پدر در سایه صخرههای غولپیکر قره بیلان، به نقطهای محو تبدیل شده بود.
قرهبیلان چون دیوی سیاه در دل آسمان فرو رفته بود و شانههای پهنش، تمام دشتهای اطراف را زیر سایه خود گرفته بود. پدر باید ساعتها از دیوارهای سهمگین کوه بالا میرفت تا به شانههای آن میرسید. همانجا که برادر بزرگ رعنا، صفدر انتظارش را میکشید.
هنوز صدای بچهها که هوارکشان دنبال هم میدویدند، از میدانگاهی ده به گوش میرسید. بعضی از صداها را میشناخت. دخترهای جوان، کوزه آب را به دوش داشتند و با شتاب از چشمه بازمیگشتند.
خانۀ آنها آخرین خانۀ روستا بود و بر بلندترین نقطۀ آن ساخته شده بود. دورتادور، خانههای خشتی و روستایی، پله پله بر فراز یکدیگر آسوده بودند. روستا در گردوغبار غروب دست در هالهای از بهت فرو نشسته بود. صدای همسایهشان او را به خود آورد:
-ای رعنا، آی!
-بله! چیه عروس آقا؟
-مگه صدای ننهات را نمیشنوی؟ بدو سکینه صدات میکنه!
هوا دیگر داشت تاریک میشد. در چوبین بام را باز کرد و آهسته به درون خزید. در با صدای زوزه مانندی، پشت سر او بسته شد.
صدای فریاد یاشار، تمام خانه را پ کرده بود. مثل دیوانهها به خودش میپیچید و داد میزد. میخواست خودش را از پشت ننه پایین بیاندازد.
ننه که او را دید، داد زد:
-کجایی مادر؟!! این قدر صدات زدم، نفسم گرفت. بیا جلو شاید این بچه تو را ببینه و ساکت بشه!
دوید کنار ننه، جلوی پنجره ایستاد. یاشار مرتب لج میگرفت و گریه میکرد. هوای بابا را کرده بود. ننه او را روی کولش گرفته بود و سعی میکرد آرامش کند:
-اوناهاش، نگاه کن! آن بالا، بالای قرهبیلان، درست همان روبرو، اون نور زرد رو میبینی که داره حرکت میکنه؟! آن باباست! خیلی دوره، اما اگه یک خورده گوش کنی، حتماً صدای قرهباش را میشنوی که عو، عو میکنه و دور گله میدوه.
صدای سرفههای خشک مادر از پایین میآمد. کنار تنور خوابیده بود تا عرق بکند. آخر مشت خانم گفته بود که: «چیزیش نیست اگه عرق بکنه، خوب میشه! چایمان کرده چارهاش فقط اینه که کنار تنور داغ بخوابه»
ننهاش که دید یاشار، دست بردار نیست و مرتب گریه میکند، گفت:
-بچهها بیایید برایتان قصه تعریف کنم:
یاشار سرش را گذاشته بود، توی دامن ننه، مادربزرگ همانطور که موهای یاشار را نوازش میکرد، گفت:
«یکی بود یکی نبود. در زمانهای پیش، در همین ده بالایی، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که بچه نداشتند.
یک روز که پیرمرد و پیرزن، غمگین روی ایوان خانهشان نشسته بودند و فکر میکردند، چشم پیرزن به درخت پیر انار خانهشان افتاد.
درخت پیر آن سال فقط یک انار آورده بود، یک انار درشت و خوش رنگ. پیرزن چشمش که به انار افتاد به شوهرش گفت:
-خوب است بروی آن انار را بچینی تا بشکنیم و بخوریم!
پیرمرد رفت و با هر زحمتی بود انار را چید و آورد.
پیرزن داشت انار را میشکست که یک دفعه، یک دختر کوچولوی خوشگل از انار پرید بیرون و گفت: «سلام!»
پیرزن که خیلی ترسیده بود، گفت: تو دیگه کی هستی؟ دختر گفت: من دختر شما هستم. خدای مهربان که دید شما خیلی تنها هستید، من را فرستاد که دختر شما باشم. اسم دختر را انارخاتون گذاشتند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 4