مجله نوجوان 22 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 4

خسرو آقایاری قسمت اول انار خاتون روی پشت بام ایستاده بود و دور شدن پدر را تماشا می­کرد. پدر در حالی که توبرۀ نان و ماستش را روی دوش انداخته بود، از دره سرازیر شده و آرام، آرام پایین می­رفت. مثل این بود که پاهایش یاری رفتن نداشت. گردن بلندش را روی یقۀ کتش فرو برده و شانه­های پهنش را جلو داده بود و آرام حرکت می­کرد و حتماً صدای یاشار را که بلند، بلند گریه می­کرد و لج می­کشید، را می­شنید. سایه پدر در پناه درختان تناوری که سراسر دره را پوشانده بود، ناپدید می­شد. رعنا روی پاهایش نشست. مقابل چشمش سراشیبی تند و دره پهناوری بود که تا چشم کار می­کرد ادامه داشت. سپیدرود که از کوه­های دوردست می­آمد مثل مار به خود می­پیچید و نعره­کشان در دره­ها پیچ و تاب می­خورد و به پایین می­غلتید. دور تا دور روستا را کوههای بلند، پشت در پشت هم محاصره کرده بودند. بعضی­ها کبود، بعضی دیگر سرخ مثل آتش و بعضی هم مثل غره بیان سبز سبز! آسمان مغرب در خون نشسته بود مثل پرنده آتشین بال، به دست­های بلند کوه گره خورده بود و مثل این بود که آرام، آرام در چاهی فرو می­رفت. آنقدر روی بام ایستاد تا پدر از دره گذشت. از پلی که بر روی رودخانه بسته شده بود عبور کرد و با گام­های سنگین و خسته، راه سنگلاخ قره بیلان را در پیش گرفت. دیگر قامت بلند پدر در سایه صخره­های غول­پیکر قره بیلان، به نقطه­ای محو تبدیل شده بود. قره­بیلان چون دیوی سیاه در دل آسمان فرو رفته بود و شانه­های پهنش، تمام دشتهای اطراف را زیر سایه خود گرفته بود. پدر باید ساعت­ها از دیوارهای سهمگین کوه بالا می­رفت تا به شانه­های آن می­رسید. همانجا که برادر بزرگ رعنا، صفدر انتظارش را می­کشید. هنوز صدای بچه­ها که هوارکشان دنبال هم می­دویدند، از میدانگاهی ده به گوش می­رسید. بعضی از صداها را می­شناخت. دخترهای جوان، کوزه آب را به دوش داشتند و با شتاب از چشمه بازمی­گشتند. خانۀ آنها آخرین خانۀ روستا بود و بر بلندترین نقطۀ آن ساخته شده بود. دورتادور، خانه­های خشتی و روستایی، پله پله بر فراز یکدیگر آسوده بودند. روستا در گردوغبار غروب دست در هاله­ای از بهت فرو نشسته بود. صدای همسایه­شان او را به خود آورد: -ای رعنا، آی! -بله! چیه عروس آقا؟ -مگه صدای ننه­ات را نمی­شنوی؟ بدو سکینه صدات می­کنه! هوا دیگر داشت تاریک می­شد. در چوبین بام را باز کرد و آهسته به درون خزید. در با صدای زوزه مانندی، پشت سر او بسته شد. صدای فریاد یاشار، تمام خانه را پ کرده بود. مثل دیوانه­ها به خودش می­پیچید و داد می­زد. می­خواست خودش را از پشت ننه پایین بیاندازد. ننه که او را دید، داد زد: -کجایی مادر؟!! این قدر صدات زدم، نفسم گرفت. بیا جلو شاید این بچه تو را ببینه و ساکت بشه! دوید کنار ننه، جلوی پنجره ایستاد. یاشار مرتب لج می­گرفت و گریه می­کرد. هوای بابا را کرده بود. ننه او را روی کولش گرفته بود و سعی می­کرد آرامش کند: -اوناهاش، نگاه کن! آن بالا، بالای قره­بیلان، درست همان روبرو، اون نور زرد رو می­بینی که داره حرکت می­کنه؟! آن باباست! خیلی دوره، اما اگه یک خورده گوش کنی، حتماً صدای قره­باش را می­شنوی که عو، عو می­کنه و دور گله می­دوه. صدای سرفه­های خشک مادر از پایین می­آمد. کنار تنور خوابیده بود تا عرق بکند. آخر مشت خانم گفته بود که: «چیزیش نیست اگه عرق بکنه، خوب می­شه! چایمان کرده چاره­اش فقط اینه که کنار تنور داغ بخوابه» ننه­اش که دید یاشار، دست بردار نیست و مرتب گریه می­کند، گفت: -بچه­ها بیایید برایتان قصه تعریف کنم: یاشار سرش را گذاشته بود، توی دامن ننه، مادربزرگ همانطور که موهای یاشار را نوازش می­کرد، گفت: «یکی بود یکی نبود. در زمان­های پیش، در همین ده بالایی، پیرمرد و پیرزنی زندگی می­کردند که بچه نداشتند. یک روز که پیرمرد و پیرزن، غمگین روی ایوان خانه­شان نشسته بودند و فکر می­کردند، چشم پیرزن به درخت پیر انار خانه­شان افتاد. درخت پیر آن سال فقط یک انار آورده بود، یک انار درشت و خوش رنگ. پیرزن چشمش که به انار افتاد به شوهرش گفت: -خوب است بروی آن انار را بچینی تا بشکنیم و بخوریم! پیرمرد رفت و با هر زحمتی بود انار را چید و آورد. پیرزن داشت انار را می­شکست که یک دفعه، یک دختر کوچولوی خوشگل از انار پرید بیرون و گفت: «سلام!» پیرزن که خیلی ترسیده بود، گفت: تو دیگه کی هستی؟ دختر گفت: من دختر شما هستم. خدای مهربان که دید شما خیلی تنها هستید، من را فرستاد که دختر شما باشم. اسم دختر را انارخاتون گذاشتند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 4