«صدای یاکریم»
محمد عزیزی
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت کین والی شهر ما گدایی بی حیاست
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهای
صد چو ما را سالها و روزها برگ و نواست
گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست؟
درّ و مروارید طوقش اشک اطفال من است
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست
آن که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد، گر سلیمان است و گر قارون، گداست
انوری
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 10