خجالت میکشم. میترسم که تو پسر زال همان رستم باشی.
رستم رو به سهراب گفت: میبینم که میخواهی مرا بفریبی. تا دیروز که حرف از نبرد و جنگ میزدی.
سهراب گفت: ای پهلوان، من دوست داشتم که در هنگام پیری در بستر خودت بمیری نه به دست من کشته شوی. حالا که خودت میخواهی، آمادۀ نبرد شو.
رستم و سهراب تا غروب با هم کشتی گرفتند. سرانجام، سهراب، رستم را بلند کرد و بر زمین کوبید و روی سینهاش نشست. خنجرش را درآورد تا رستم را بکشد که رستم گفت: ای جوان در آیین پهلوانی ما رسم بر این است که هرکس برای اولین بار حریفش را به زمین زد نباید او را بکشد. سهراب هم که جوانی بیتجربه بود به حرف رستم گوش داد و او را رها کرد. هوا داشت تاریک میشد. هر دو پهلوان برای استراحت به اردوگاهشان رفتند.
گفتنی است که رستم در دوران جوانی آنچنان زورمند بود که وقتی روی زمین راه میرفت دو پایش در زمین فرو میرفت. روزی از خدا خواست تا کمی از زور او کم کند تا بتواند راحتتر راه برود.
خداوند نیز دعایش را پذیرفت. اما امروز که رستم به آن زور نیاز داشت رو به آسمان کرد و به خدا گفت:
همان زور خواهم که آغاز کار
مرا دادی ای نیک پروردگار
ای پروردگار! به من همان زور و قدرت بازوی دوران جوانی را بده.
خداوند هم دعایش را مستجاب کرد و به او زور دوران جوانی را بازگرداند. روز دیگر وقتی که جنگ شروع شد رستم کمربند سهراب را گرفت. او را از زمین بلند کرد و به زمین کوبید.
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بر پور بیدار دل بر درید
خیلی سریع شمشیرش را بیرون آورد و بدن سهراب را با شمشیر درید. سهراب آهی کشید و به رستم گفت: ای پهلوان سرنوشت من هم چنین بود که در کودکی بمیرم و این چنین غرق به خون شوم. اگر برای یافتن پدرم به ایران نمیآمدم این چنین نمیشدم اما افسوس که به آرزویم نرسیدم و پدرم را ندیدم. مطمئن باش هرکجا که بروی پدرم رستم انتقام مرا از تو میگیرد.
رستم سهراب را در آغوش کشید و به او گفت:
بگو تا چه داری ز رستم نشان
که گم باد نامش ز گردنکشان
بزد نعره و جانش آمد بجوش
همی کند موی و همی زد خروش
از پدرت هیچ نشانهای هم داری؟ سهراب مهرههای روی بازویش را به رستم نشان داد. رستم همین که مهرههای خودش را دید سرش را به زمین کوبید و آه و ناله کرد و در خاک غلتید. لباسش را پاره پاره کرد و به سهراب گفت: من رستم هستم.
آنگاه سهراب رو به پدرش کرد و گفت:
چنینم نوشته بد اختر به سر
که من کشته گردم به دست پدر
سرنوشت بد من این بود که به دست پدرم کشته شوم. تو هم بیتابی نکن که گریستن دیگر سودی ندارد. رستم سهراب را در کنار جوی آبی خواباند و رفت تا دارویی بیابد بلکه زخم او را مداوا کند. دیری نگذاشت که یکی از افراد سپاهش به سراغ رستم آمد و به او گفت:
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ
سهراب از این دنیا رفت و هم اکنون تو باید برای او تابوتی آماده کنی. رستم با شنیدن حرفهای آن مرد آهی کشید و از اسب پایین آمد و خاک بر سرش ریخت. همۀ لشکریان و سپاهیان او نیز در سوگ سهراب گریستند. وقتی که خبر مرگ سهراب به مادرش تهمینه رسید
به روز و به شب مویه کرد و گریست
پس از مرگ سهراب، سالی نزیست
سرانجام هم در غم او بمرد
روانش بشد سوی سهراب گرد
شب و روز ناله کرد و مدتی بعد از مرگ سهراب او هم مرد و روحش به دیدار سهراب رفت.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 25