مجله نوجوان 22 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 25

خجالت می­کشم. می­ترسم که تو پسر زال همان رستم باشی. رستم رو به سهراب گفت: می­بینم که می­خواهی مرا بفریبی. تا دیروز که حرف از نبرد و جنگ می­زدی. سهراب گفت: ای پهلوان، من دوست داشتم که در هنگام پیری در بستر خودت بمیری نه به دست من کشته شوی. حالا که خودت می­خواهی، آمادۀ نبرد شو. رستم و سهراب تا غروب با هم کشتی گرفتند. سرانجام، سهراب، رستم را بلند کرد و بر زمین کوبید و روی سینه­اش نشست. خنجرش را درآورد تا رستم را بکشد که رستم گفت: ای جوان در آیین پهلوانی ما رسم بر این است که هرکس برای اولین بار حریفش را به زمین زد نباید او را بکشد. سهراب هم که جوانی بی­تجربه بود به حرف رستم گوش داد و او را رها کرد. هوا داشت تاریک می­شد. هر دو پهلوان برای استراحت به اردوگاهشان رفتند. گفتنی است که رستم در دوران جوانی آنچنان زورمند بود که وقتی روی زمین راه می­رفت دو پایش در زمین فرو می­رفت. روزی از خدا خواست تا کمی از زور او کم کند تا بتواند راحت­تر راه برود. خداوند نیز دعایش را پذیرفت. اما امروز که رستم به آن زور نیاز داشت رو به آسمان کرد و به خدا گفت: همان زور خواهم که آغاز کار مرا دادی ای نیک پروردگار ای پروردگار! به من همان زور و قدرت بازوی دوران جوانی را بده. خداوند هم دعایش را مستجاب کرد و به او زور دوران جوانی را بازگرداند. روز دیگر وقتی که جنگ شروع شد رستم کمربند سهراب را گرفت. او را از زمین بلند کرد و به زمین کوبید. سبک تیغ تیز از میان برکشید بر پور بیدار دل بر درید خیلی سریع شمشیرش را بیرون آورد و بدن سهراب را با شمشیر درید. سهراب آهی کشید و به رستم گفت: ای پهلوان سرنوشت من هم چنین بود که در کودکی بمیرم و این چنین غرق به خون شوم. اگر برای یافتن پدرم به ایران نمی­آمدم این چنین نمی­شدم اما افسوس که به آرزویم نرسیدم و پدرم را ندیدم. مطمئن باش هرکجا که بروی پدرم رستم انتقام مرا از تو می­گیرد. رستم سهراب را در آغوش کشید و به او گفت: بگو تا چه داری ز رستم نشان که گم باد نامش ز گردنکشان بزد نعره و جانش آمد بجوش همی کند موی و همی زد خروش از پدرت هیچ نشانه­ای هم داری؟ سهراب مهره­های روی بازویش را به رستم نشان داد. رستم همین که مهره­های خودش را دید سرش را به زمین کوبید و آه و ناله کرد و در خاک غلتید. لباسش را پاره پاره کرد و به سهراب گفت: من رستم هستم. آنگاه سهراب رو به پدرش کرد و گفت: چنینم نوشته بد اختر به سر که من کشته گردم به دست پدر سرنوشت بد من این بود که به دست پدرم کشته شوم. تو هم بی­تابی نکن که گریستن دیگر سودی ندارد. رستم سهراب را در کنار جوی آبی خواباند و رفت تا دارویی بیابد بلکه زخم او را مداوا کند. دیری نگذاشت که یکی از افراد سپاهش به سراغ رستم آمد و به او گفت: که سهراب شد زین جهان فراخ همی از تو تابوت خواهد نه کاخ سهراب از این دنیا رفت و هم اکنون تو باید برای او تابوتی آماده کنی. رستم با شنیدن حرفهای آن مرد آهی کشید و از اسب پایین آمد و خاک بر سرش ریخت. همۀ لشکریان و سپاهیان او نیز در سوگ سهراب گریستند. وقتی که خبر مرگ سهراب به مادرش تهمینه رسید به روز و به شب مویه کرد و گریست پس از مرگ سهراب، سالی نزیست سرانجام هم در غم او بمرد روانش بشد سوی سهراب گرد شب و روز ناله کرد و مدتی بعد از مرگ سهراب او هم مرد و روحش به دیدار سهراب رفت.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 25