حکایت
مرجان کشاورزی آزاد
امید
شاعری در مدح و ستایش مردی توانگر قصیدهای گفت و به امید آن که از او پاداشی دریافت کند قصیده را برای او خواند ولی مرد توانگر به شاعر هیچ نداد.
یک هفته صبر کرد خبری نشد شعری سرود و در آن تقاضای خود را گفت. باز هم مرد هیچ اهمیتی نداد.
پس از چند روز شاعر شعری دیگر سرود و در آن به مرد ناسزا گفت. مرد ثروتمند باز هم توجهی نکرد و هیچ نگفت.
شاعر آمد و بر در خانۀ او نشست. هنگامی که مرد از خانه بیرون آمد و شاعر را پشت در خانه دید گفت: «عجب مرد لجوج و بیحیایی هستی! مدح گفتی. به تو هیچ ندادم. تقاضا کردی، هیچ ندادم، ناسزا گفتی هیچ نگفتم حال به چه امیدی این جا نشستهای؟»
شاعر گفت: «به امید آن که بمیری و مرثیهات را نیز بسرایم!»
مرد خندید و هدیهای نیکو به شاعر داد.
اصل و نسب
حکیمی دانشمند و بلندمرتبه، اصل و نسب چندان معلوم و معروفی نداشت. روزی از روزها یکی از بزرگ زادگان نادان و مغرور با کنایه به او گفت: «ای حکیم! اصل و نسب تو ننگ و عار است بر تو:»
حکیم گفت: «و تو با این جهل و نادانی، ننگ و عاری بر اصل و نسب خود!»
ارزش زندگی
مردی را به مجازات جرمی که کرده بود، برای اعدام میبردند. رهگذری جوانمرد از راه رسید و محکوم را رنجور و تکیده در غل و زنجیر دید. دلش به رحم آمد و تصمیم گرفت هر طور شده به او کمک کند. جلو رفت و پرسید: «خلاصی این مرد با چه مبلغی ممکن است؟»
گفتند: «به فلان مبلغ.»
مرد رهگذر گفت: «خونبهای او را همان قدر که گفتید میدهم. او را آزاد کنید.» مرد محکوم که از ارزان بودن خونبهایش سخت عصبانی شده بود، فریاد زد: «مگر جوجه خروس میخرد!؟ مرا بکشید!»
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 16