مجله نوجوان 22 صفحه 16
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 16

حکایت مرجان کشاورزی آزاد امید شاعری در مدح و ستایش مردی توانگر قصیده­ای گفت و به امید آن که از او پاداشی دریافت کند قصیده را برای او خواند ولی مرد توانگر به شاعر هیچ نداد. یک هفته صبر کرد خبری نشد شعری سرود و در آن تقاضای خود را گفت. باز هم مرد هیچ اهمیتی نداد. پس از چند روز شاعر شعری دیگر سرود و در آن به مرد ناسزا گفت. مرد ثروتمند باز هم توجهی نکرد و هیچ نگفت. شاعر آمد و بر در خانۀ او نشست. هنگامی که مرد از خانه بیرون آمد و شاعر را پشت در خانه دید گفت: «عجب مرد لجوج و بی­حیایی هستی! مدح گفتی. به تو هیچ ندادم. تقاضا کردی، هیچ ندادم، ناسزا گفتی هیچ نگفتم حال به چه امیدی این جا نشسته­ای؟» شاعر گفت: «به امید آن که بمیری و مرثیه­ات را نیز بسرایم!» مرد خندید و هدیه­ای نیکو به شاعر داد. اصل و نسب حکیمی دانشمند و بلندمرتبه، اصل و نسب چندان معلوم و معروفی نداشت. روزی از روزها یکی از بزرگ زادگان نادان و مغرور با کنایه به او گفت: «ای حکیم! اصل و نسب تو ننگ و عار است بر تو:» حکیم گفت: «و تو با این جهل و نادانی، ننگ و عاری بر اصل و نسب خود!» ارزش زندگی مردی را به مجازات جرمی که کرده بود، برای اعدام می­بردند. رهگذری جوانمرد از راه رسید و محکوم را رنجور و تکیده در غل و زنجیر دید. دلش به رحم آمد و تصمیم گرفت هر طور شده به او کمک کند. جلو رفت و پرسید: «خلاصی این مرد با چه مبلغی ممکن است؟» گفتند: «به فلان مبلغ.» مرد رهگذر گفت: «خونبهای او را همان قدر که گفتید می­دهم. او را آزاد کنید.» مرد محکوم که از ارزان بودن خونبهایش سخت عصبانی شده بود، فریاد زد: «مگر جوجه خروس می­خرد!؟ مرا بکشید!»

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 16