انار خاتون خیلی مهربان و خوشگل بود...»
یاشار روی دامن ننه، خوابش برده بود. ننه هم با دهنی باز، خوابیده بود و خور و پف میکرد و بلند شد و رفت کنار پنجره. صورتش را چسباند به شیشه و خوب بیرون را تماشا کرد. آدم فکر میکرد که آسمان به زمین افتاده است. قرهبیلان که تا چند لحظه پیش مثل دیو بزرگ روبرویش ایستاده بود. حالا مثل آسمان پر از ستاره بود. گله به گله، همه جای کوه آتش روشن کرده بودندکه گلههاشان را برای چرا به کوه برده بودند.
این فصل که میشد، قرهبیلان پر از ینجه و شبدر بود. سبز، پر از گلهای وحشی. بوی علف تازه، آدم را از خود بیخود میکرد. دلش میخواست دریچه را باز کند و برود روی تالار بایستد و سینهاش را پر از هوای تازه کند. اما ترسید هوای خنک شب، برای مادرش ضرر داشته باشد.
فکر میکرد که، بابا و داداش صفدر، الان کنار آتش نشستهاند و قرهباش هم، پوزهاش را گذاشته کنار داداش و هیکل پشمالویش را به او میمالد. حتماً دارند شیرجوش میخورند نان و ماست با خودشان برداشته بودند.
پدر نمیخواست برود کوه، گفت:
حالا دیگر کوه شلوغ شده، همۀ مردم در کوه هستند. دیگه خطری نداره، لازم نیست دوتایی بریم کوه، یا صفدر بره پیش گوسفندها، یا من برم!
خوب میدانست که برای مادر نگران است و این حرفها هم، بهانه کرده. مادر با رنگ رویی پریده، درحالی که به سختی حرف میزد میگفت:
-حالا امشب را هم با بچه برو کوه، از فرداشب اگر هم نخواستی نرو.
بالاخره پدر مجبور شد راه بیافتد. میخواست برود از مادرش خبری بگیرد، اما دیگر سرش سنگین شده بود و پاهایش، از خستگی داشت روی هم میافتاد. دیگر اختیارش دست خودش نبود، آهسته، آهسته خوابش برد.
هنوز آفتاب نزده بود که با صدای ترق ترق سوختن چوبها و بوی هیزم و عطر تازۀ نان از خواب پرید. دوید به طرف حیاط، ننه بود که داشت توی تنور حیاط، نان میپخت.
حتماً حالا سروکله ارباب، پیدا میشد و اسب سفیدش را برای سواری میبرد. توی چمنزار بالای ده. خانم هم حتماً میآمد توی باغچه و از آن بالا، توی خانه آنها سرک میکشید. ننه تا کمر، توی تنور خم شده بود و داشت نان را به دیوارۀ آن میچسباند. سرش را که از تنور بیرون آورد. رعنا به تندی گفت:
-سلام ننه!
-سلام دخترم! در قفس مرغها را باز کن. حیوانها خیلی وقته که منتظر هستند بیایند بیرون.
دوید طرف مرغها و سنگ بزرگ را از در قفس مرغها کنار زد. مرغها و خروسها، ریختند بیرون.
پرید از توی انبار، کاسۀ بزرگ گندم را آورد و برای آنها پاشید توی حیاط. بعدش هم نشست کنار ننه و نانهایی که او از تنور در میآورد، توی طبق توری بزرگ، روی هم دسته میکرد. با خودش فکر میکرد شاید امروز یک نان تازه برای مادرش ببرد. وقتی یادش آمد ممکن است خانم از بالا او را ببیند، خیلی ترسید.
مثل همیشه باید نان تازه را برای خانه ارباب میبردند و بعد از آنکه آنها سیر شدند باقی مانده را به خانه میآوردند. نمیدانست این زرنگی خانم است یا از خسیسیاش که حساب همه چیز را دارد. اگر امروز نان میآوردند تا ده روز دیگر خبری از نان نبود.
ننه، نانها را با سلیقه توی طبق چید و یک پارچه تمیز و سفید، روی آنها کشید و راه افتاد طرف خانه ارباب. او هم گوشه دامنش را گرفت و راه افتاد.
وارد خانۀ ارباب که شدند، خانم با عصبانیت داد زد:
-آهای سکینه! پس چرا اینقدر دیر کردی؟ کبری خودش کجاست؟
ننه دستپاچه گفت:
-ببخشید خانم، یک کمی دیر شد. کبری حالش خوب نیست، مریضه، اصلاً حال نداره. رنگ به صورتش نمانده. دیشب تا صبح سرفه میکرد.
خانم کوچک، کنار مادرش ایستاده بود و در حالی که مواظب بود مادرش او را نبیند، یواشکی میخندید و برایش دست تکان میداد. خانم دهانش را کج کرده بود و میگفت:
-خوبه، خوبه، تا صبح سرفه میکرد! خوب راه تنبلی را یاد گرفتید.
ننه آمد چیزی بگوید که خانم زودتر گفت:
یاالله زود باش، برو سفره را پهن کن. جمشیدخان و خانم کوچک میخواهند بروند شهر، زود باش!
بغض راه گلویش را گرفته بود. نگاه میکرد؛ مثل اینکه خانم کوچک هم بغض کرده بود. با ناراحتی پرید طرف خانه. هیچ وقت مثل امروز از خانم بدش نیامده بود. همیشه فکر میکرد او زن مهربانی است. فکر میکرد چون زن ارباب است، مجبور میشود ادای خانمهای بداخلاق را دربیاورد. ولی امروز از او خیلی بدش آمد. به خانه برگشت. مادر کنار تنور بود، دراز کشیده بود. هوای اتاق دم کرده بود، هنوز تنور روشن بود. به سختی میشد نفس کشید. سروصورت مادر، خیس عرق شده بود. موقع نفس کشیدن، سینهاش خس، خس میکرد. نشست کنارش و با کف دست، عرق صورت مادرش را پاک کرد. بعد هم یواش، یواش کنار دست مادرش خوابش برد.
ادامه دارد...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 5