مجله نوجوان 22 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 5

انار خاتون خیلی مهربان و خوشگل بود...» یاشار روی دامن ننه، خوابش برده بود. ننه هم با دهنی باز، خوابیده بود و خور و پف می­کرد و بلند شد و رفت کنار پنجره. صورتش را چسباند به شیشه و خوب بیرون را تماشا کرد. آدم فکر می­کرد که آسمان به زمین افتاده است. قره­بیلان که تا چند لحظه پیش مثل دیو بزرگ روبرویش ایستاده بود. حالا مثل آسمان پر از ستاره بود. گله به گله، همه جای کوه آتش روشن کرده بودندکه گله­هاشان را برای چرا به کوه برده بودند. این فصل که می­شد، قره­بیلان پر از ینجه و شبدر بود. سبز، پر از گلهای وحشی. بوی علف تازه، آدم را از خود بی­خود می­کرد. دلش می­خواست دریچه را باز کند و برود روی تالار بایستد و سینه­اش را پر از هوای تازه کند. اما ترسید هوای خنک شب، برای مادرش ضرر داشته باشد. فکر می­کرد که، بابا و داداش صفدر، الان کنار آتش نشسته­اند و قره­باش هم، پوزه­اش را گذاشته کنار داداش و هیکل پشمالویش را به او می­مالد. حتماً دارند شیرجوش می­خورند نان و ماست با خودشان برداشته بودند. پدر نمی­خواست برود کوه، گفت: حالا دیگر کوه شلوغ شده، همۀ مردم در کوه هستند. دیگه خطری نداره، لازم نیست دوتایی بریم کوه، یا صفدر بره پیش گوسفندها، یا من برم! خوب می­دانست که برای مادر نگران است و این حرفها هم، بهانه کرده. مادر با رنگ رویی پریده، درحالی که به سختی حرف می­زد می­گفت: -حالا امشب را هم با بچه برو کوه، از فرداشب اگر هم نخواستی نرو. بالاخره پدر مجبور شد راه بیافتد. می­خواست برود از مادرش خبری بگیرد، اما دیگر سرش سنگین شده بود و پاهایش، از خستگی داشت روی هم می­افتاد. دیگر اختیارش دست خودش نبود، آهسته، آهسته خوابش برد. هنوز آفتاب نزده بود که با صدای ترق ترق سوختن چوب­ها و بوی هیزم و عطر تازۀ نان از خواب پرید. دوید به طرف حیاط، ننه بود که داشت توی تنور حیاط، نان می­پخت. حتماً حالا سروکله ارباب، پیدا می­شد و اسب سفیدش را برای سواری می­برد. توی چمنزار بالای ده. خانم هم حتماً می­آمد توی باغچه و از آن بالا، توی خانه آنها سرک می­کشید. ننه تا کمر، توی تنور خم شده بود و داشت نان را به دیوارۀ آن می­چسباند. سرش را که از تنور بیرون آورد. رعنا به تندی گفت: -سلام ننه! -سلام دخترم! در قفس مرغها را باز کن. حیوانها خیلی وقته که منتظر هستند بیایند بیرون. دوید طرف مرغها و سنگ بزرگ را از در قفس مرغها کنار زد. مرغها و خروسها، ریختند بیرون. پرید از توی انبار، کاسۀ بزرگ گندم را آورد و برای آنها پاشید توی حیاط. بعدش هم نشست کنار ننه و نانهایی که او از تنور در می­آورد، توی طبق توری بزرگ، روی هم دسته می­کرد. با خودش فکر می­کرد شاید امروز یک نان تازه برای مادرش ببرد. وقتی یادش آمد ممکن است خانم از بالا او را ببیند، خیلی ترسید. مثل همیشه باید نان تازه را برای خانه ارباب می­بردند و بعد از آنکه آنها سیر شدند باقی مانده را به خانه می­آوردند. نمی­دانست این زرنگی خانم است یا از خسیسی­اش که حساب همه چیز را دارد. اگر امروز نان می­آوردند تا ده روز دیگر خبری از نان نبود. ننه، نانها را با سلیقه توی طبق چید و یک پارچه تمیز و سفید، روی آنها کشید و راه افتاد طرف خانه ارباب. او هم گوشه دامنش را گرفت و راه افتاد. وارد خانۀ ارباب که شدند، خانم با عصبانیت داد زد: -آهای سکینه! پس چرا اینقدر دیر کردی؟ کبری خودش کجاست؟ ننه دستپاچه گفت: -ببخشید خانم، یک کمی دیر شد. کبری حالش خوب نیست، مریضه، اصلاً حال نداره. رنگ به صورتش نمانده. دیشب تا صبح سرفه می­کرد. خانم کوچک، کنار مادرش ایستاده بود و در حالی که مواظب بود مادرش او را نبیند، یواشکی می­خندید و برایش دست تکان می­داد. خانم دهانش را کج کرده بود و می­گفت: -خوبه، خوبه، تا صبح سرفه می­کرد! خوب راه تنبلی را یاد گرفتید. ننه آمد چیزی بگوید که خانم زودتر گفت: یاالله زود باش، برو سفره را پهن کن. جمشیدخان و خانم کوچک می­خواهند بروند شهر، زود باش! بغض راه گلویش را گرفته بود. نگاه می­کرد؛ مثل اینکه خانم کوچک هم بغض کرده بود. با ناراحتی پرید طرف خانه. هیچ وقت مثل امروز از خانم بدش نیامده بود. همیشه فکر می­کرد او زن مهربانی است. فکر می­کرد چون زن ارباب است، مجبور می­شود ادای خانمهای بداخلاق را دربیاورد. ولی امروز از او خیلی بدش آمد. به خانه برگشت. مادر کنار تنور بود، دراز کشیده بود. هوای اتاق دم کرده بود، هنوز تنور روشن بود. به سختی می­شد نفس کشید. سروصورت مادر، خیس عرق شده بود. موقع نفس کشیدن، سینه­اش خس، خس می­کرد. نشست کنارش و با کف دست، عرق صورت مادرش را پاک کرد. بعد هم یواش، یواش کنار دست مادرش خوابش برد. ادامه دارد...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 5