قصهای از کشور چین:
ترجمه: محسن رخش خورشید
در روزگاران دور، حاکمی زندگی میکرد که علاقهای دیوانهوار به ماهی داشت. چنان که غیر از ماهی هیچ غذای دیگری از گلویش پایین نمیرفت! اما ناگهان همه جا را قطحی و خشکسالی فرا گرفت و تقریباً همۀ رودخانهها خشک شد و ماهی به کلی نایاب گشت.
زمانی رسید که در قصر یک ماهی هم نبود. حاکم به سختی سعی میکرد لقمهها را فرو دهد. اعلامیهای در سراسر منطقه پخش شد که: «هرکس به قصر حاکم ماهی بیاورد به عنوان پاداش هر چه خواست میگیرد.»
خبر همه جا پخش شد و یک روز ماهیگیر سادهای به همراه چند ماهی نمک سود شده از راه رسید. نگهبان دروازۀ قصر، جلوی او را گرفت و گفت: آهای، دهاتی، هیچ میدانی کجایی؟
-من... من... میخواهم حاکم را ببینم؛
-برای چه؟
-چند ماهی آوردم که به حاکم هدیه کنم.
نگهبان که آدم رذل و طمعکاری بود گفت: بسیار خوب آنها را به من بده.
ماهیگیر گفت: نه میخواهم خودم ببرم.
-دلت میخواهد آنها را به من بفروشی. بابتش پول خوبی میدهم.
-نه، میخواهم با دستهای خودم آنها را به حاکم هدیه کنم.
نگهبان نمیتوانست او را راضی کند. سرانجام گفت: به یک شرط میگذارم بروی. به شرطی که نیمی از پاداشی که از حاکم میگیری به من بدهی.
-بسیار خوب نیمی از آن را به تو میدهم.
نگهبان با بدگمانی گفت: تو که قصد نداری به من کلک بزنی. قسم میخوری؟
-بله، قسم میخورم.
پادشاه از اینکه دوباره ماهی گیر آورده بود در پوست خود نمیگنجید. او به خزانهدار دستور داد که هرچه مرد ماهیگیر میخواهد به او بدهد.
ماهیگیر گفت: من تقاضا دارم هزار تا تازیانه به من بزنید.
حاکم با شنیدن این حرف نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد: چه، آیا دیوانه شدهای؟ چرا دوست داری تازیانه بخوری؟
اما ماهیگیر دستبردار نبود و خیلی اصرار داشت تازیانه بخورد. حاکم نهایتاً پذیرفت ولی دستور داد تازیانهها را خیلی آرام بزنند.
به این ترتیب ماهیگیر روی زمین نشست و تازیانه خورد ولی هنگامی که 500 تا تازیانه زده شد گفت: کافی است من سهم خودم را گرفتم.
همه با تعجب پرسیدند: پس باقی تازیانه چه میشود؟
ماهیگیر تمام ماجرا را برای حاکم تعریف کرد و حرفهایش را این چنین به پایان برد: همینطور که میبینید، باقی تازیانه باید نصیب آن نگهبان شود.
حاکم با شنیدن این حرفها شدیداً عصبانی شد و فرمان داد دربان را که با خوشحالی منتظر سهمش بود بیاورند. حاکم به او گفت: این هم نیمی از سهمی که میخواستی.
سپس دستور داد او را به سختی تازیانه بزنند.
بدتر از همه آنکه دربان با وجود آن درد طاقتفرسا باز هم مجبور بود از ماهیگیر که نیمی از سهمش را به او داده بود، تشکر کند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 23