مجله نوجوان 22 صفحه 23
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 23

قصه­ای از کشور چین: ترجمه: محسن رخش خورشید در روزگاران دور، حاکمی زندگی می­کرد که علاقه­ای دیوانه­وار به ماهی داشت. چنان که غیر از ماهی هیچ غذای دیگری از گلویش پایین نمی­رفت! اما ناگهان همه جا را قطحی و خشکسالی فرا گرفت و تقریباً همۀ رودخانه­ها خشک شد و ماهی به کلی نایاب گشت. زمانی رسید که در قصر یک ماهی هم نبود. حاکم به سختی سعی می­کرد لقمه­ها را فرو دهد. اعلامیه­ای در سراسر منطقه پخش شد که: «هرکس به قصر حاکم ماهی بیاورد به عنوان پاداش هر چه خواست می­گیرد.» خبر همه جا پخش شد و یک روز ماهیگیر ساده­ای به همراه چند ماهی نمک سود شده از راه رسید. نگهبان دروازۀ قصر، جلوی او را گرفت و گفت: آهای، دهاتی، هیچ می­دانی کجایی؟ -من... من... می­خواهم حاکم را ببینم؛ -برای چه؟ -چند ماهی آوردم که به حاکم هدیه کنم. نگهبان که آدم رذل و طمع­کاری بود گفت: بسیار خوب آنها را به من بده. ماهیگیر گفت: نه می­خواهم خودم ببرم. -دلت می­خواهد آنها را به من بفروشی. بابتش پول خوبی می­دهم. -نه، می­خواهم با دستهای خودم آنها را به حاکم هدیه کنم. نگهبان نمی­توانست او را راضی کند. سرانجام گفت: به یک شرط می­گذارم بروی. به شرطی که نیمی از پاداشی که از حاکم می­گیری به من بدهی. -بسیار خوب نیمی از آن را به تو می­دهم. نگهبان با بدگمانی گفت: تو که قصد نداری به من کلک بزنی. قسم می­خوری؟ -بله، قسم می­خورم. پادشاه از اینکه دوباره ماهی گیر آورده بود در پوست خود نمی­گنجید. او به خزانه­دار دستور داد که هرچه مرد ماهیگیر می­خواهد به او بدهد. ماهیگیر گفت: من تقاضا دارم هزار تا تازیانه به من بزنید. حاکم با شنیدن این حرف نتوانست جلوی خنده­اش را بگیرد: چه، آیا دیوانه شده­ای؟ چرا دوست داری تازیانه بخوری؟ اما ماهیگیر دست­بردار نبود و خیلی اصرار داشت تازیانه بخورد. حاکم نهایتاً پذیرفت ولی دستور داد تازیانه­ها را خیلی آرام بزنند. به این ترتیب ماهیگیر روی زمین نشست و تازیانه خورد ولی هنگامی که 500 تا تازیانه زده شد گفت: کافی است من سهم خودم را گرفتم. همه با تعجب پرسیدند: پس باقی تازیانه چه می­شود؟ ماهیگیر تمام ماجرا را برای حاکم تعریف کرد و حرفهایش را این چنین به پایان برد: همینطور که می­بینید، باقی تازیانه باید نصیب آن نگهبان شود. حاکم با شنیدن این حرفها شدیداً عصبانی شد و فرمان داد دربان را که با خوشحالی منتظر سهمش بود بیاورند. حاکم به او گفت: این هم نیمی از سهمی که می­خواستی. سپس دستور داد او را به سختی تازیانه بزنند. بدتر از همه آنکه دربان با وجود آن درد طاقت­فرسا باز هم مجبور بود از ماهیگیر که نیمی از سهمش را به او داده بود، تشکر کند.

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 23