مجله نوجوان 22 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 30

دوره آه و ناله، یک شبه سرآمد آقا من خیلی آه و ناله می­کردم. وقتی 13-14 ساله بودم. یعنی فکر می­کردم می­توانم دنیا را عوض کنم و فکر می­کردم دنیا خیلی بیخود است و همه الکی سرگرم آن شده­اند. من فکر می­کردم هیچ احتیاجی به خانواده­ام ندارم و آنها آدمهایی با تفکرات عهد دقیانوس­اند که اصلاً افکار بلند و متعالی و یکتای من را نمی­فهمند. من و چند تا از دوستهایم خودمان را تافته جدابافته می­دانستیم. خیلی مغرور بودیم و حرفهای گنده گنده می­زدیم. پیش خودمان بماند، خودمان هم معنای خیلی از آن حرفها را نمی­فهمیدیم. ماها همیشه مورد حمایت بودیم و فکر می­کردیم همه آدمها وظیفه دارند به ما نگاه کنند و به ما احترام بگذارند و دست به سینه ما بایستند. توی جمعهای کوچک خودمان مدام از همدیگر تعریف و تمجید می­کردیم. من آن موقع چند تا دیوان شعر را حفظ حفظ بودم. البته برای خودنمایی و چند تاکتاب سنگین خوانده بودیم که جمله­هایش را قرقره می­کردیم. من همیشه به مادرم می­گفتم که هیچ احتیاجی به او ندارم و به محض اینکه 18 سالم بشود از او جدا خواهم شد و دنیا را تکان خواهم داد. زهی خیال باطل! چشمتان روز بد نبیند، این خودپسندی بیمارگونه من و دوستهایم روز به روز زیادتر می­شد. ما خودمان را آدمهایی می­پنداشتیم که فقط در جمع کوچک خودشان درک می­شوند. حالا چه چیزشان باید درک شود، خدا می­داند و بس! و از همه بدتر این بود که ما مدام آه و ناله می­کردیم. از سیاهیها حرف می­زدیم و یکی نبود به ما بگوید شما مگر چقدر در اجتماع بوده­اید که این همه سیاهی دیده­اید! درس هم نمی­خواندیم. یعنی وقتش را نداشتیم. یک چیزهایی از عشق و ایمان و دوستی و فداکاری و ارزشهای بزرگ شنیده بودیم و آنها را به هم بافته بودیم و نیامده می­خواستیم نقش قهرمانهای کتابهایی را بازی کنیم که هیچ وقت در شرایطشان قرار نداشتیم. خلاصه ما تافته­های جدابافته، همین طوری قربان صدقه بزرگواریهای الکی همدیگر می­رفتیم تا یک شب که یک اتفاق بامزه پرده­های جلوی چشمهای همه­مان را کنار زد و با وجودی که خیلی خجالت­زده شدیم اما بفهمی نفهمی از خر شیطان پایین آمدیم و شروع کردیم به یک جور دیگر به دنیا نگاه کردن! ماجرای آن شب این طوری بود که یکی از دوستهای ما که خانه خیلی بزرگی داشتند ما را به خانه خودشان دعوت کرد. او گفت پدر و مادرش در مسافرت هستند و ما می­توانیم حسابی شعر بخوانیم و حرف بزنیم و آه و ناله کنیم. هر 5، 4 نفرمان بلافاصله این دعوت را قبول کردیم و به خانه دوستمان رفتیم. همه سعی کرده بودیم خیلی معمولی لباس بپوشیم تا بگوییم مهمانی برایمان اهمیتی نداشته. هنوز عصرانه از گلویمان پایین نرفته بود که دوستمان گفت آنها زیرزمین بسیار بزرگی دارند که خالی است و خیلی فضا دارد و مثل مقبره­های مصری است و تاریک تاریک و پیشنهاد کرد برای شعر خواندن و حرف زدن پایین برویم و ماها هم که همگی کشته مرده تاریکی و سیاهی و مقبره و این جور چیزها بودیم با کله دویدیم و در را هم پشت سرمان بستیم، بی­خبر از اینکه قفل در خراب است و بستنش با خودمان است و بازشدنش با خدا. حالا فکر کنید 4-5 تا آدم مغرور با کله­های پر از باد توی زیرزمینی گیر افتادند که نه چراغ دارد، نه بخاری، نه تلفن و پر است از حشرات گوناگون و بانمک. اولش خنده خنده سر کردیم. درست تا موقعی که خورشید در آسمان بود. بعد یواش یواش دیرمان شد، چون هیچ کدام اجازه نداشتیم در تاریکی بیرون از خانه بمانیم. چند دقیقه بعد همه گرسنه و تشنه بودیم و نیم ساعت بعد از سرما می­لرزیدیم. ما به هم غر می­زدیم. لباسهای ساده هم را مسخره می­کردیم و گفته­های فلسفی دیگران را به رخشان می­کشیدیم. ما از حشرات ترسیدیم، از تاریکی هم ترسیدیم و سرما نه­تنها شعارهایمان که مهربانی ظاهریمان و غرورمان را پاک کرد و با خودش برد. باورتان نمی­شود ما فقط یکی، دو ساعت آنجا گیر افتاده بودیم ولی در طول همین یکی دو ساعت نقابهایمان از چهره­هایمان کنار رفته بود و هیچ کداممان نه رمانتیک بودیم نه مهربان و نه فداکار. ما آنقدر به در کوبیدیم تا همسایه­ها آمدند و در را باز کردند و ماها را که چشمهایمان از گریه سرخ بود و فین فین می­کردیم به خانه­هایمان بردند. ما هم کلی خجالت کشیده بودیم ولی فقط می­خواستیم به خانه برسیم و به هیچ چیز دیگر فکر نمی­کردیم. دوستی ماها پاشید ولی خود من در همان ساعت فهمیدم که تظاهر کردن به آگاهی هرگز جایگزین درک و حس عمیق آگاهی نمی­شود. گلدونه

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 30