دوره آه و ناله، یک شبه سرآمد
آقا من خیلی آه و ناله میکردم. وقتی 13-14 ساله بودم. یعنی فکر میکردم میتوانم دنیا را عوض کنم و فکر میکردم دنیا خیلی بیخود است و همه الکی سرگرم آن شدهاند. من فکر میکردم هیچ احتیاجی به خانوادهام ندارم و آنها آدمهایی با تفکرات عهد دقیانوساند که اصلاً افکار بلند و متعالی و یکتای من را نمیفهمند. من و چند تا از دوستهایم خودمان را تافته جدابافته میدانستیم. خیلی مغرور بودیم و حرفهای گنده گنده میزدیم. پیش خودمان بماند، خودمان هم معنای خیلی از آن حرفها را نمیفهمیدیم. ماها همیشه مورد حمایت بودیم و فکر میکردیم همه آدمها وظیفه دارند به ما نگاه کنند و به ما احترام بگذارند و دست به سینه ما بایستند. توی جمعهای کوچک خودمان مدام از همدیگر تعریف و تمجید میکردیم. من آن موقع چند تا دیوان شعر را حفظ حفظ بودم. البته برای خودنمایی و چند تاکتاب سنگین خوانده بودیم که جملههایش را قرقره میکردیم. من همیشه به مادرم میگفتم که هیچ احتیاجی به او ندارم و به محض اینکه 18 سالم بشود از او جدا خواهم شد و دنیا را تکان خواهم داد. زهی خیال باطل!
چشمتان روز بد نبیند، این خودپسندی بیمارگونه من و دوستهایم روز به روز زیادتر میشد. ما خودمان را آدمهایی میپنداشتیم که فقط در جمع کوچک خودشان درک میشوند. حالا چه چیزشان باید درک شود، خدا میداند و بس! و از همه بدتر این بود که ما مدام آه و ناله میکردیم. از سیاهیها حرف میزدیم و یکی نبود به ما بگوید شما مگر چقدر در اجتماع بودهاید که این همه سیاهی دیدهاید! درس هم نمیخواندیم. یعنی وقتش را نداشتیم. یک چیزهایی از عشق و ایمان و دوستی و فداکاری و ارزشهای بزرگ شنیده بودیم و آنها را به هم بافته بودیم و نیامده میخواستیم نقش قهرمانهای کتابهایی را بازی کنیم که هیچ وقت در شرایطشان قرار نداشتیم. خلاصه ما تافتههای جدابافته، همین طوری قربان صدقه بزرگواریهای الکی همدیگر میرفتیم تا یک شب که یک اتفاق بامزه پردههای جلوی چشمهای همهمان را کنار زد و با وجودی که خیلی خجالتزده شدیم اما بفهمی نفهمی از خر شیطان پایین آمدیم و شروع کردیم به یک جور دیگر به دنیا نگاه کردن! ماجرای آن شب این طوری بود که یکی از دوستهای ما که خانه خیلی بزرگی داشتند ما را به خانه خودشان دعوت کرد. او گفت پدر و مادرش در مسافرت هستند و ما میتوانیم حسابی شعر بخوانیم و حرف بزنیم و آه و ناله کنیم. هر 5، 4 نفرمان بلافاصله این دعوت را قبول کردیم و به خانه دوستمان رفتیم. همه سعی کرده بودیم خیلی معمولی لباس بپوشیم تا بگوییم مهمانی برایمان اهمیتی نداشته. هنوز عصرانه از گلویمان پایین نرفته بود که دوستمان گفت آنها زیرزمین بسیار بزرگی دارند که خالی است و خیلی فضا دارد و مثل مقبرههای مصری است و تاریک تاریک و پیشنهاد کرد برای شعر خواندن و حرف زدن پایین برویم و ماها هم که همگی کشته مرده تاریکی و سیاهی و مقبره و این جور چیزها بودیم با کله دویدیم و در را هم پشت سرمان بستیم، بیخبر از اینکه قفل در خراب است و بستنش با خودمان است و بازشدنش با خدا. حالا فکر کنید 4-5 تا آدم مغرور با کلههای پر از باد توی زیرزمینی گیر افتادند که نه چراغ دارد، نه بخاری، نه تلفن و پر است از حشرات گوناگون و بانمک. اولش خنده خنده سر کردیم. درست تا موقعی که خورشید در آسمان بود. بعد یواش یواش دیرمان شد، چون هیچ کدام اجازه نداشتیم در تاریکی بیرون از خانه بمانیم. چند دقیقه بعد همه گرسنه و تشنه بودیم و نیم ساعت بعد از سرما میلرزیدیم. ما به هم غر میزدیم. لباسهای ساده هم را مسخره میکردیم و گفتههای فلسفی دیگران را به رخشان میکشیدیم. ما از حشرات ترسیدیم، از تاریکی هم ترسیدیم و سرما نهتنها شعارهایمان که مهربانی ظاهریمان و غرورمان را پاک کرد و با خودش برد. باورتان نمیشود ما فقط یکی، دو ساعت آنجا گیر افتاده بودیم ولی در طول همین یکی دو ساعت نقابهایمان از چهرههایمان کنار رفته بود و هیچ کداممان نه رمانتیک بودیم نه مهربان و نه فداکار. ما آنقدر به در کوبیدیم تا همسایهها آمدند و در را باز کردند و ماها را که چشمهایمان از گریه سرخ بود و فین فین میکردیم به خانههایمان بردند. ما هم کلی خجالت کشیده بودیم ولی فقط میخواستیم به خانه برسیم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردیم. دوستی ماها پاشید ولی خود من در همان ساعت فهمیدم که تظاهر کردن به آگاهی هرگز جایگزین درک و حس عمیق آگاهی نمیشود.
گلدونه
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 30