مجله نوجوان 22 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 22 صفحه 24

شهاب شفیعی مقدم نبرد رستم و سهراب قسمت آخر مروری بر گذشته: از قسمتهای قبل خواندیم که رستم با دختر شاه سمنگان «تهمینه» ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام «سهراب» شد. رستم به ایران بازمی­گردد و سهراب برای یافتن پدرش با سپاهی گران به سوی ایران می­تازد. هیچ کدام از پهلوانان ایران زمین توان رویارویی با سهراب را نداشتند و همه از او شکست خوردند تا اینکه کاووس شاه رستم را برای جنگ با سهراب فرا می­خواند. این در حالی است که نه پدر پسرش را می­شناسد و نه پسر پدرش را. سپاه ایران به اتفاق رستم به طرف سپاه توران حرکت می­کنند و در نزدیکی سپاه توران اردو می­زنند. فردای آن روز سهراب از سپاه توران لباس رزم می­پوشد و به سمت سپاه ایران حمله می­کند و اینک ادامه ماجرا: سهراب به اردوگاه ایران حمله کرد و چند تن از بزرگان لشگر را از میان برد و همۀ پهلوانان را شکست داد تا بالاخره با رستم روبرو شد. رستم رو به سهراب کرد و به او گفت: ای پسر! من جنگهای زیادی کرده­ام و دیوان زیادی را کشته­ام. همه می­دانند که من با هر دشمنی که روبرو شدم هرگز شکست نخوردم. از تو مهری به دلم نشسته که دوست ندارم به دست من کشته شوی. سهراب از رستم خواست تا نامش را به او بگوید اما رستم حقیقت را به او نگفت. سهراب هم که فکر می­کرد او رستم نیست به طرفش حمله کرد. دو پهلوان در ابتدا با نیزه با هم جنگیدند. ولی نیزه­ها دوام نیاوردند و شکستند. بعد از آن با شمشیر جنگ را ادامه دادند اما تیغ شمشیرشان از شدت ضربه­های قوی ریز ریز شد. آنگاه با گرز به جان هم افتادند ولی این بار هم فایده­ای نداشت. آنگاه رستم کمربند سهراب را گرفت تا او را از جا بلند کند اما سهراب آنقدر قوی بود که از جایش تکان نخورد. در آن لحظه ناگهان سهراب با گرز بر کتف رستم کوبید و بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نه­ای پایدار به زیر اندرت رخش گویی خر است دو دست سوار از همه بدتر است با خنده به رستم گفت: ای سوار جنگاور، تو نمی­توانی در مقابل ضربه دلیران دوام بیاوری اسب تو در زیر پای تو مثل یک خر است و دو دست تو از آن خنده­دارتر. شب فرا رسید و هر دو پهلوان به اردوگاه خود رفتند. نیمه شب بود و هوا مثل قیر تاریک و سیاه. رستم رو به برادرش «زواره» کرد و به او گفت: کس اندر جهان جاودانه نماند ز گردون مرا خود بهانه نماند همه مرگ راییم، پیر و جوان به گیتی نماند کسی جاودان هیچکس در دنیا جاودان نیست و بالاخره مرگ به سراغ ما می­آید. چه پیر و چه جوان همه یک روز می­میریم. بالاخره خورشید طلوع کرد و روزی دیگر آغاز شد. دو پهلوان لباس رزم پوشیدند و در مقابل هم قرار گرفتند. سهراب به رستم گفت: مهر تو در دل من افتاده است و از روی تو و از موی سپیدت

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 24