شهاب شفیعی مقدم
نبرد رستم و سهراب
قسمت آخر
مروری بر گذشته:
از قسمتهای قبل خواندیم که رستم با دختر شاه سمنگان «تهمینه» ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام «سهراب» شد. رستم به ایران بازمیگردد و سهراب برای یافتن پدرش با سپاهی گران به سوی ایران میتازد. هیچ کدام از پهلوانان ایران زمین توان رویارویی با سهراب را نداشتند و همه از او شکست خوردند تا اینکه کاووس شاه رستم را برای جنگ با سهراب فرا میخواند. این در حالی است که نه پدر پسرش را میشناسد و نه پسر پدرش را. سپاه ایران به اتفاق رستم به طرف سپاه توران حرکت میکنند و در نزدیکی سپاه توران اردو میزنند. فردای آن روز سهراب از سپاه توران لباس رزم میپوشد و به سمت سپاه ایران حمله میکند و اینک ادامه ماجرا:
سهراب به اردوگاه ایران حمله کرد و چند تن از بزرگان لشگر را از میان برد و همۀ پهلوانان را شکست داد تا بالاخره با رستم روبرو شد.
رستم رو به سهراب کرد و به او گفت: ای پسر! من جنگهای زیادی کردهام و دیوان زیادی را کشتهام. همه میدانند که من با هر دشمنی که روبرو شدم هرگز شکست نخوردم. از تو مهری به دلم نشسته که دوست ندارم به دست من کشته شوی.
سهراب از رستم خواست تا نامش را به او بگوید اما رستم حقیقت را به او نگفت.
سهراب هم که فکر میکرد او رستم نیست به طرفش حمله کرد. دو پهلوان در ابتدا با نیزه با هم جنگیدند. ولی نیزهها دوام نیاوردند و شکستند. بعد از آن با شمشیر جنگ را ادامه دادند اما تیغ شمشیرشان از شدت ضربههای قوی ریز ریز شد. آنگاه با گرز به جان هم افتادند ولی این بار هم فایدهای نداشت. آنگاه رستم کمربند سهراب را گرفت تا او را از جا بلند کند اما سهراب آنقدر قوی بود که از جایش تکان نخورد. در آن لحظه ناگهان سهراب با گرز بر کتف رستم کوبید و
بخندید سهراب و گفت ای سوار
به زخم دلیران نهای پایدار
به زیر اندرت رخش گویی خر است
دو دست سوار از همه بدتر است
با خنده به رستم گفت: ای سوار جنگاور، تو نمیتوانی در مقابل ضربه دلیران دوام بیاوری اسب تو در زیر پای تو مثل یک خر است و دو دست تو از آن خندهدارتر.
شب فرا رسید و هر دو پهلوان به اردوگاه خود رفتند. نیمه شب بود و هوا مثل قیر تاریک و سیاه. رستم رو به برادرش «زواره» کرد و به او گفت:
کس اندر جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
همه مرگ راییم، پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان
هیچکس در دنیا جاودان نیست و بالاخره مرگ به سراغ ما میآید. چه پیر و چه جوان همه یک روز میمیریم.
بالاخره خورشید طلوع کرد و روزی دیگر آغاز شد.
دو پهلوان لباس رزم پوشیدند و در مقابل هم قرار گرفتند.
سهراب به رستم گفت:
مهر تو در دل من افتاده است و از روی تو و از موی سپیدت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 22صفحه 24