بعد که آقای لاهوتی را دستگیر کردند ما و آقای ابراری را با ایشان رو به رو کردند. قضیه اسلحه را که متوجه شدند و فهمیدند که فقط من و آقای لاهوتی در جریانش هستیم، آدرس آقای لاهوتی را از من گرفتند. نصف شب به خانه اش ریختند، ولی ایشان در منزل نبود. سحر که بر می گردد دستگیرش می کنند.
پسر سرهنگ صداقتیان را هم رفتند و از مدرسه اش دستگیر کردند. این قضایا چهار روز بعد از بازجویی من اتفاق افتاد. خیلی به ما فشار می آوردند که سمپاتهای سازمان را معرفی کنیم و چون بعضی اطلاعات را فقط خود من داشتم و کسی مطلع نبود، نگفتم.
حتی زیر وحشیانه ترین شکنجه ها لب باز نکردم. مثلا آن وقتی که در اتاق بازجو آویزان بودم، یک بخاری توی دفتر کارش داشت که یک آتش زنه داشت. این را روشن کرد. من هم برهنه بودم. بوی سوختگی به مشام می خورد. اما احساس سوختگی نمی کردم. علتش این بود که فشار کف پا و سوزش ناشی از شلاق ها و کابلها به قدری زیاد بود که سوختگی را احساس نمی کردم. از آنجا که خود وحید هم یک سری شکنجه های این طوری دیده بود و می دانست چه نوع شکنجه هایی آزار دهنده تر است، نحوه شکنجه ها را می گفت و آنها هم عمل می کردند.
بعد از سوزاندن، من را آوردند داخل حیاط. برف زیادی آمده بود و همه را یک جا جمع کرده بودند. من را کردند داخل برف و برف را با پارو ریختند رویم که فقط سرم بیرون بود.
دیگر مشرف به موت بودم. به بهداری منتقلم کردند. روی زخم ها را بستند تا بهتر که شد دوباره ببرند برای شکنجه. خوب اینها وقتی
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 78 طاقتشان طاق می شد، بچه ها را می بردند بهداری و معالجه می کردند. به اصطلاح روی پایشان مرهم می گذاشتند، خوبشان می کردند و یکی دو روز دیگر شکنجه ها دوباره شروع می شد.
یک روز سحر که هنوز آفتاب نزده بود، سراغم آمدند و چیزی روی سرم انداختند و بردند طبقه پایین. خیلی نگران بودم که دوباره چه شده؟ بردند داخل یک راهرو و گفتند کیسه را از روی سرت بردار. برداشتم، نگاه کردم دیدم آقای لاهوتی را دستگیر کردند و از شب تا صبح شکنجه اش کردند. هیچ لباسی به تن و پایش نبود. سخت زده بودند. بعد انداخته بودند تو حوض آب یخ و همین طور لخت آورده بودند تو آن راهرو که بنده خدا مثل یک جوجه می لرزید.
به لاهوتی گفتند نگاه کن ببین این کیه. گفت : اسدالله تجریشی است. به من گفت : این کیه؟ گفتم : آقای لاهوتی. منوچهری بازجو چند تا کابل تو سر و صورت من زد که فلان فلان شده، آقا کدام است و شروع کرد به فحش و ناسزا گفتن که بعد از آن آقای لاهوتی را بردند و من از او بی خبر ماندم.
کتابخاطرات اسدالله تجریشیصفحه 79