مجله نوجوان 12 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 12 صفحه 6

داستان- “پری دریایی من” “اون سیاهه ولی قدبلند و مهربونه! با یه گردنبند قشنگ مروارید. خوب منم سیاهم ... کی گفته پری دریایها نمیتونن سیاه باشن؟ اصلاً کی تا حالا تو این بندر پری دریایی دیده؟” موسی بندری دوباره با صدای بلند میخندد و تورهای تعمیر شده را به طرف “خالد” هل میدهد که یعنی این خالیبندیها را بس کن. خالد به یکباره ساکت میشود. موسی هم مثل ننهاش‏ مثل بچه محلها، مثل جاشوها و مثل همه، حرفهای او را باور نمیکند. با عجله تورها را روی دوش میاندازد. “ولی من دیدمش ... ما باهم قرار گذاشتیم.” موسی دوباره میخندد و میگوید: “ماهی ... خالد ... اینجا فقط ماهیه که شکممون رو سیر میکنه، نه خیالات. چند وقته دست خالی برمیگردی؟” و دوباره صدای خنده سرنزش کنندهاش پشت سر خالد در بازارچه میپیچد. حالا قرص خورشید کامل از پشت مناره آجری مسجد، بالا آمده. خالد تورها را با ناراحتی روی شانه جابهجا میکند. پاهای برهنهاش را با آن شلوار وصلهدار که 3 سال از خودش کوچکتر است، به زمین نرم و بیرویش ساحل میکوبد و زیر لب زمزمه میکند: “امروز که با اون گردنبند مروارید از دریا بیام ... که یه لنج بخرم و ننه رو ببرم قبر آقامو ببینه. باورتون میشه. وقتی مجبور شدین بیاین رو لنج من کار کنین، میبینم کی میخنده!” حالا هزار ستاره انگار توی آب شنا میکنند. قایق کوچک یادگاری پدرش، کنار ستون اسکله نیمه، با ستارههای روی آب میرقصد. تورها را توی قایق میاندازد و برای لحظهای دستش را سایهبان چشمها میکند. انگار ستارههای توی آب هم میدانند، امروز همه چیز عوض میشود. خالد آرام لبخند میزند و فرز میپرد توی قایق. *** «تو هم میگی خیالاته؟ خودت که اون روز بودی. مگه ندیدی چطور دریا رو شکافت و زد بیرون؟! یادته چقدر بزرگ بود؟! چشماتو یادته؟! درشت بود، اندازه یه صدف، با یه تیله مشکی هشتپر که توش برق میزد. دیدی چقدر مهربون بود؟! اون ماهی بزرگه رو بهمون داد. همونی که دم اسکله از دستم افتاد تو آب. مگه نه؟ ... تو هم میگی خیالاته؟» خالد آهی میکشد تا سکوت قایقش را که تنها محرم رازش است، بشکند. هر روز همینطوری میگذشت. پارو میزد تا آنجا که از اسکله تنها تصویر محوی که با تنگ کردن چشمها میشد دید، باقی میماند، آن وقت تور را داخل آب میانداخت و منتظر مینشست. چند بار قبل از آنکه دوباره خورشید، ستارههای غروب را تویآب بریزد، تور را در میآورد و دوباره توی آب میانداخت و آخر سر با دو، سه ماهی به خانه میرفت. همه میگفتند ماهیها از بندر قهر کردهاند اما خالد قبول نداشت؛ میگفت، ماهیها که قهر نمیکنند. همه چیز و همه روز تکراری شده بود تا روزی که قبل از رفتن ستارههای صبح، آن اتفاق افتاده بود. آن روز باد آرامی میوزید و قایق کمی تکان میخورد و آن وقت از شکاف میان دو موج کوچک، نور خیرهکنندهای بیرون میزد. خالد مجبور شده بود تا چشمهایش را مثل زمانی که به اسکله نگاه میکند، تنگ کند. نور آنقدر زیاد شد که خالد، کف قایق دراز کشید و با صدای مهیبی مثل بیرون آمدن لنج شکسته پدرش از آب،سرش را از کف قایق بلند میکرد و آن وقت ... آرام تور را توی آب میاندازد. امروز هم مثل باقی روزهایی که از دیدن پریدریایی سیاهه با آن گردنبند مردوارید میگذرد، تور را برای ماهیها نمیاندازد. انگار این تور تنها برای این است که چند بار توی آب بیفتد و بیرون بیاید تا زمان بگذرد. حتی در این چند روز، ماهیهای بیشتری هم توی تورش افتادهاند، اما چه فایده؟ وقتی دل آدم پیش پری دریایی باشد، ماهیها آزاد میشوند و اصلاً به چشم نمیآیند. حالا دیگر ساعتهاست که ستارههای آبی صبح خاموش شدهاند. خالد تور را با بیمیلی بالا میکشد. چهار تا ماهی چاق تقلا میکنند. خالد نگاهش فقط به دریاست و به شکاف میان موجها سه تا از ماهیها را آزاد میکند. چهارمی را میان دستانش میگیرد و ماهی، آخرین تقلایش را برای زندهماندن میکند. آرام ماهی را به دهانش نزدیک میکند: «تو از اون پایین میای، نه؟ یه پری دریایی سیاه با گردنبند مروارید ندیدی؟ قدش بلنده چشمهاش مثل صدف بزرگه با یه تیله هشتپر سیاه نه؟ ندیدی؟» اما ماهی فقط ورجهوورجه میکند تا زودتر خلاص شود. خالد ماهی را توی آب میاندازد و شناکردنش را تا زمانی که در سیاهی دریا گم می­شود، نگاه میکند. «اگه دیدیش، بگو قرارمون امروز بود ... یادش نره!» *** ستارههای دریای غروب، حالا میان موجها میرقصند. همیشه حتی بعد از دیدن پریدریایی سیاهه، خالد این موقع تور را از آب میکشید بیرن و به سمت اسکله پارو میزد. اما امروز اصلاً حواسش به تور نیست وسط قایق نشسته و صورتش را میان زانوهایش پنهان کرده است. «اگه هزار تا ماهی همن به تورم بیفته، نمیخواهم ... من برنمیگردم ... دیگه برنمیگردم ... تو باید میومدی؛ ما قرار داشتیم، مگه نه؟» و صدای گریهاش میان رقص ستارهها و شکاف موجهای کوچک گم می­شود. خالد آرام بلند می­شود. چشمهایش پر از اشک است؛ پاروها را از جا درمیآورد و داخل آب میاندازد. تور را هم همینطور. حالا قایق سبکبار، روی آب تکان میخورد و فریادهای بغضآلود خالد سکوت غروب دریا را میشکند. «آهای دریا! یا پری منو بهم پس میدی یا منو هم میبری پیش آقام! میفهمی؟ من دیگه ماهی نمیخوام ... من هیچ وقت ماهی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 12صفحه 6