مجله نوجوان 12 صفحه 26
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 12 صفحه 26

داستانهای شاهنامه شهاب شفیعی قصههای کهن - ضحاک ماردوش مروری بر گذشته در قسمت اول دیدیم که ضحاک بیدادگر چگونه به تحریک شیطان با کشتن پدرش، جمشیدشاه بر تخت پادشاهی نشست و بر اثر بوسه ابلیس، دو مار خوش خط و خال بر دو کتف شاه رویید که بلای جان جوانان ملت شد. ضحاک ماردوش هر روز دو جوان پاک و بیگناه را قربانی میکرد و مغز سرشان را خوراک ماران دوشش میساخت. و اما ادامه ماجرا! چو ضحاک شد بر جهان شهریار بر او سالیان انجمن شد هزار نهان گشت آیین فرزانگان پراکنده شد کام دیوانگان هنر خوار شد، جادویی ارجمند نهان راستی، آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز ضحاک هزار سال پادشاهی کرد. در این دوران آیین فرزانگان و نیکان فراموش شد و کشور به دست دیوانگان و فرومایگان افتاد. هنر بیارزش و خوار شد و هیچ کس از راستی و درستی سخنی نمیگفت. ضحاک دو دختر جمشید را که «شهرناز» و «ارنواز» نام داشتند را به کاخ خود برد و آنان را با جادوی شیطان به گزی و بدی کشاند. از آن سوی، ضحاک هر روز دو جوان بیگناه را اسیر میکرد و مغز سرشان را خوراک ماران دوشش میکرد. در این میان دو جوان پارسا و پاکدین به نامهای «آرمایل» و «گرمایل» چارهای اندیشیدند. آنان به خورشخانه پادشاه رفتند و فراهم کردن غذای ماران را بر عهده گرفتند. از دو جوانی که به آنان سپرده شد یکی را مخفیانه رها میکردند و به جای مغز سر او مغز سر گوسفندی را با مغز سر آن جوان دیگر میآمیختند و غذای ماران میکردند. با این فکر هر ماه، سی جوان بیگناه از مرگ رهایی مییافتند. چو از روزگارش چهل سال ماند نگر تا که سربرش، یزدان چه راند چهل سال از پادشاهی ضحاک باقی مانده بود تا اینکه شبی از شبها خواب دید که سه مرد جنگی به درون کاخش آمدند و آن جوانی که کمسنتر از بقیه بود با گرز گاوسری که در دست داشت، به طرف ضحاک حمله کرد. ضحاک را در غل و زنجیر کرد و کشانکشان به کوهه دماوند برد و اسیر کرد. ضحاک، موبدان را گرد هم آورد و خوابش را برای آنان تعریف کرد و از آنان خواست تا خوابش را تعبیر کنند و چارهای بیاندیشند. موبدان با شنیدن سخنان پادشاه، لبهایشان خشک شده و آنچنان ترسیده بودند که از بیم و هراس لب نگشودند و حرفی نزدند. در روز چهارم، ضحاک که دیگر از آشفتگی و نگرانی دیوانه شده بود رو به خوابگزارانش گفت: یا تعبیر خوابم را بگویید یا همگی شما را دار میزنم. در میان خوابگزاران مردی که از بقیه زیرکتر و باتجربهتر بود به ضحاک گفت: «ای پادشاه از غرور و خودپسندی دست بردار که هر کسی که از مادر متولد شد روزی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 12صفحه 26