مجله نوجوان 12 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 12 صفحه 10

اگر باران میآمد ... حاج احمدآقا خمینی وقتی به سن هفتسالگی رسید، برای تحصیل به مدرسه اوحدی سپرده شد. خود او چنین میگوید: «اولین روزی که مرا به مدرسه فرستادند، فرار کردم! بعد با کتک معلم ناچار در کلاس حاضر میشدم. تا شش ابتدایی از خیلی از معلمان کتک خوردم.» امام از همان کودکی درباره تربیت و تحصیل او خیلی دقت میکرد. «متوجه بودند که با چه کسانی رفت و آمد میکنند و دوستانش چه کسانی هستند.» حاجاحمدآقا دوران دبستان و دبیرستان را در قم سپری کردند و در خلال تحصیل به ورزش به ویژه فوتبال علاقهمند شدند. حاج احمدآقا خود چنین میگوید: «در همان حدود یواشیواش مسابقات محلی فوتبال را شروع کردیم. از بس علاقهمند به مسابقه بودیم، شب مسابقه تا صبح در فصل زمستان میآمدیم کنار پنجره و به آسمان خیره میشدیم که ببینیم آیا باران میآید یا نه؟ اگر باران میآمد مثل اینکه کوهی را به سرمان میزدند که فردا نمیتوانیم مسابقه بدهیم. از این محله به آن محله راه میافتادیم برای مسابقه در رشتههای فوتبال، والیبال، دو ومیدانی و امثال این ورزشها. هر وقت میبردیم از میزبان کتک میخوردیم و گاهی چند دقیقه به ایان بازی فرار میکردیم. وقتی دوران ابتدایی یعنی کلاس ششم را تمام کردم و وارد کلاس هفتم شدم؛ عضو تیم فوتبال، بسکتبال و والیبال شدم و از بازیکنان محبوب دبیرستان بودم.» حاج احمدآقا پس از اخذ دیپلم به تهران آمد و تیم شاهین از وی برای بازی دعوت کرد. ایشان هم در آن ایام برای خروج از ایران دعوت آن تیم را پذیرفت که خود در این باره میگوید: «ولی انتخاب نشدم. به حق که انتخاب نشدم، چون سایرین بهتر از من بودند.» من سنگ میانداختم شبی که امام را گرفتند و به ترکیه تبعید کردند، من ]حاج سید احمدآقا[ وارد اتاق شدم ... به مادر گفتم: «چی شده؟ دزد آمده؟» گفتند: «نه، چیزی نیست. مثل دفعه قبل آقایت را گرفتند!» اینقدر والده ما خونسرد بود. گفتند: «اگر میخواهی ایشان را ببینی، از آن در برو.» من به اتاق رفتم. دیدم امام نیست. برگشتم دیدم دو نفر مسلح هستند. تا مرا اینجوری دیدند شروع کردند به دروغ و گریه کردن و گفتند: «امام را بردند». من خیال کردم آنها از کارگرهای منزلمان هستند که چای و ... میدهن. مشهدی حسین ما که آنجا چای میداد، گفت: «وقتی امام آمد، رو کرد به مأموران و گفت: این چه بساطی است، چرا شلوغ کردهاید؟ خجالت نمیکشید؟! یکی از شما میآمد، در میزد، میگفت که خمینی بیا. خب من هم میآمدم.» ... آن شب وقتی وارد کوچه شدم، دیدم امام را سوار ماشین کردهاند و دارند میبرند. دست کردم سنگی برداشتم و دنبال امام دویدم. هی سنگ میانداختم. مأموران برگشتند، مرا بگیرند. من دویدم عقب. دوباره آنها میرفتند و من کارم را تکرار میکردم ...

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 12صفحه 10