مجله نوجوان 12 صفحه 18
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 12 صفحه 18

مرجان خوارزمی دمپایی صورتی رنگش پریده بود. دهانش خشک خشک بود. آمد بغلطد که متوجه شد، ملحفه خیس خیس است. یکه خورد و با خجالت خدش را جمع کرد. سعی کرد روزها را محاسبه کند. آخرین باری که به دیدنش آمده بودند، کی بود؟ نمیدانست. خودش را به ملحفه فشار داد. متوجه شد ملحفه خییس است. شروع کرد داد و بیداد کردن. پرستار بالای سرش آمد: «چی شده سارا؟» سارا نمیدانست چی شده، نمیدانست پرستار چرا به دیدنش آمده. او قادر نبود اتفاقات را به یاد بیاورد و از عکسالعمل دیگران نسبت به خودش خبر نداشت. او فقط مادرش را میشناخت. مادر هر بار که به دیدن او میآمد، گریه میکرد. صورتش را به صورت سارا میچسباند و گریه میکرد. سارا نمیدانست اشک چیه و از خیسی خوشش نمیآمد. پرستار دستی به صورتش کشید. داروهای لعنتی چقدر عرق کرده، این فکری بود که از ذهن پرستار گذشت و سارا را با خیسی لعنتی تنها گذاشت. سارا از پنجره به بیرون خیره شد. درختها و پرندهها روبهرویش بودند. او خندید. حرکت گنجشک از قاب پنجره برایش قشنگ بود. کف زد و بلندرت خندید. دلش سوخت. غذای ظهر خوب نبود. این را پرستار میگفت وگرنه سارا غذا را خورده بود و نمیدانست کلافه است چون دلش درد میکرد. توی اتاق سارا، سه تا بچه دیگر هم بستری بودند. آنها هم مشکل سارا را داشتند. بعضیها کمتر و بعضیها بیشتر. سارا آنها را زود فراموش میکرد و گاهی، وقتی جای یکی با دیگری عوض میشد، برای لحظهای سارا جای تخت خودش را گم میکرد. آنها در اتاقشان تلویزیون هم داشتند. تلویزیون همیشه روشن بود ولی سارا بود و نبود آن را احساس نمیکرد. در واقع سارا فقط توانسته بود دو چیز را در مغز بیمارش حفظ کند؛ یکی اینکه مادرش میآید و او را میبیند و دیگری یک رنگ عجیب. سارا وقتی در خانه بود، میغلطید، میافتاد و نمیدانست که خفه خواهد شد. این بود که مادرش شبها او را تاقباز به تخت آهنی میبست و توری صورتیرنگی را روی سرش میانداخت تا پشهها اذیتش نکنند. مادرش هیچ وقت چراغ اتاق را خاموش نمیکرد. برای همین سارا رنگ صورتی را خوب میشناخت. سارا از پنجره رو برگرداند. اتاق شلوغ بود ساعت ملاقات ساعت خوش سارا نبود. او از شلوغی میترسید. خودش را از روی تخت پایین کشید و با زحمت راه افتاد ... پیرزنی گودی گوشهدیوار بیمارستان را کرایه کرده بود. جنسهایش را چیده بود. میدانست خانوادهها کمتر وقت و حوصله خرید از بیرون را دارن و باز میدانست که وقتی چشمشان به بچه بیمارشان بیفتد، احساساتی میشوند و جنسهای او را میخرند. توی جنسهایش یک جفت دمپایی صورتی هم بود، درست رنگ توری بچگی سارا، برای همین سارا در حالی که صداهای نامفهومی سر داده بود، به طرف بساط او حمله کرد. پیرزن سعی کرد او را آرام کند. سراغ مادرش را گرفت، پول خواست ولی سارا دمپایی را سفت چسبیده بود، آب دماغش میریخت و میخواست آن را ببرد. پیرزن سعی کرد دمپایی را از دستهای سارا بیرون بکشد ولی موفق نشد. با یک حرکت سریع که به سن و سالش نمیخورد، سرک کشید. کسی آن اطراف نبود. با یک مشت محکم سارا را به زمین پرت کرد دمپایی را از دستش درآورد و بعد داد و فریاد راه انداخت که حال یکی از مریضاتون اینجا خوب نیست. چند تا پرستار، سارا را سر تختش بردند. او خیلی زود خوابید ولی پیرزن هر کاری میکرد نمیتوانست چشم به هم بگذارد. یک بار وقتی بچه بود، دیده بود که پدرش گربه مادهای را که در حیاطشان بچهدار شده بود با بچههایش در گونی کرد و پشت دوچرخهاش گذاشت. گربه مادهای در آخرین

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 12صفحه 18