مجله نوجوان 12 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 12 صفحه 30

داستان او- هنری ترجمه: دلارام کارخیران آخرین برگ خیلی ازآدمهایی که به هنر علاقه داشتند به دهکده گرینویچ میآمدند. آنها به زندگی در کنار هنرمندان دیگر و طبیعت بکر دهکده علاقه داشتند. خانهها و آپارتمانهای قدیمی و کثیف هم به زیبایی و خاص بودن منطقه افزوده بود. در طبقه سوم یک خانه قدیمی در این دهکده، سو و جاسنی، آتلیهشان را راه انداخته بودند. آنها از دو شهر مختلف آمده بودند و همان روزهای اول ورود، همدیگر را در یکی از رستورانهای دهکده پیدا کرده بودند و هر دو هنرمند بودند. ملاقات آنها در ماه میصورت گرفت و 7 ماه بعد، در سرمای زمستان سرو کله تازهواردی در دهکده پیدا شدکه دکترها به او ذاتالریه میگفتند. تازهوارد، همه شهر را گشت و با دستهای یخزدهاش آدمهای زیادی را گرفتار کرد. یکی از این آدمها، جاسنی بود. جاسنی روی تختخواب ارزانقیمت آهنیاش بستری شد درحالی که به ندرت حرکت میکرد و ساعتها به دیوار مقابل پنجره کوچک اتاقش خیره میشد. یکی از روزهای بعد از بیماری جاسنی، دکتر دهکده که به برکت این تازهوارد حسابی سرش شلوغ شده بود، سو را در در راهروی خانه دید و گفت: دوستت شانس زیادی برای زنده ماندن ندارد؛ یک درصد و آن یک درصد هم به روحیه او بستگی دارد، به امید او برای زنده ماندن، امیدی که متأسفانه در دوست شما اصلاً قوی نیست. او فکر میکند، خواهد مرد و من ریشه این نگرانی را نمیدانم. به هر حال او تب دارد و ضعیف شده اما وقتی مریض مطمئن است که میمیرد، پنجاه درصد قدرت داروهیاش را کم میکند. اگر شما بتوانید او را به چیزی علاقهمند و یا امیدوار کنید، شانس او برای زنده ماندن از یک درصد به پنجاه درصد خواهد رسید. دکتر همانطور که درجهاش را تکان میداد سراغ بیمار بعدی رفت. سو، غمگین بود بنابراین جلوی اشکهایش را نگرفت. کمی گریه کرد و بعد صورتش را شست و سوتزنان وارد اتاق جاسنی شد چون نمیخواست او متوجه گریهاش شود. چشمهای جاسنی کلاملاً باز بود و به پنجره خیره شده بود. جاسنی زیر لب گفت 12 و کمی بعد 11 و با کمی آرامش 7. سو پرسید: چهکار میکنی؟ جاسنی: شش. آنها سریعتر میافتند. سه روز پیش حدود 100 تا بودند و حالا فقط 5 تا باقی مانده. سو گفت: 5 تا چی عزیزم؟ به من بگو جاسنی گفت: 5 تا برگ مو. میدانی، وقتی همه برگها بریزند. من هم باید بروم. سه روز است که این موضوع را فهمیدهام. دکتر به تو چیزی نگفت؟ سو گفت: دکتر هیچی نگفته جاسنی تو داری فکرهای احمقانهای میکنی. بین این برگهای پیر و بهبودی تو چه ربطی وجود دارد. لطفاً حماقت نکن. دکتر به من گفت تو داری خوب می­شوی. من برایت سوپ پختم تا حالت هر چه زودتر خوب بشود. من باید زودتر سر کارم بروم؛ میدانی که باید پول جمع کنم و داروهایت را بخرم. جاسنی گفت:

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 12صفحه 30