مجله نوجوان 27 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 27 صفحه 5

- خدا کنه نشکسته باشه وگرنه بابام... اما نه! اگه شکسته باشه عیبی نداره به راحتی می تونم به همه ثابت کنم منم کشتی گیرم و داشتم حریف رو فیتیله پیچ می کردم که اون بدل فن من رو اومد و ... صدایی آشنا او را به خود آورد. - هی غلامرضا داری با خودت چی می گی؟ دیوونه شدی؟ این حرکات چیه توی آیینه برای خودت درمی آوری؟ دستپاچه شد ، برگشت و گفت : - هیچی بابا ... داشتم شعر حفظ می کردم. برای درس فارسی. باباش لاغر و تکیده و قد بلند بود ، اما چشمانش برعکس بدنش خیلی قوی بود. به همین خاطر بلافاصله قرمزی گوش سمت راستش را دید. - ببینیم ... این دفعه نوبت گوش راستت شد؟ معلوم هست توی مدرسه با این گوشهات چی کار می کنی؟ توی مردنی چرا اینقدر دعوا می کنی؟ حرفهای باباش مثل مشت های سنگین بر سرش فرود می آمد ، حتی سنگین تر از مشتهایی که محمود در کلاس بعد از رفتن آقا معلم از کلاس به سرش فرود می آورد. محمود هیکل ، قوی ترین و تنبل ترین دانش آموز کلاس بود ، پیش از نود درصد کلاس ، از او حساب می بردند. همیشه به جای درس خواندن توی باشگاه های مختلف پرسه می زد. اکثر اوقات موقع حضور و غیاب توی کلاس وقتی آقا معلم به اسم غلامرضا می رسید با گفتن یک متلک کل کلاس را از خنده روده بر می کرد. اون روز هم وقتی آقا به اسم پنجم دفتر رسید گفت : - غلامرضا تختی! قبل از اینکه غلامرضا بگوید حاضر ، محمود هیکل از ته کلاس گفت : - آقا این بنده خدا هنوز غلامرضا تختی نشده ، گوشهایش هنوز سالمه ... زمین نخورده است! ... باباش نزدیک آمد و به گوش او خیره شد. بغض گلوی غلامرضا را می فشرد. با همان حالت ، آرام زیر لب زمزمه کرد : - همه اش تقصیر شماست ، چرا اسم من را گذاشتید غلامرضا؟ باباش با چشمهایش که از تعجب توی صورت لاغرش ، بزرگتر جلوه می کرد. پرسید : این حرف چیه می زنی؟ این اسم رو بابابزرگ برات انتخاب کرده یعنی می خواهی بگی اون اشتباه کرده! غلامرضا قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد. - من اصلا از کشتی متنفرم... - مگه فقط باید آدم کشتی گیر باشه که اون رو قاطی پهلوونها حساب کنن؟ بابای غلامرضا بعد از گفتن این حرف به سمت کمد می رود و در آن را باز کرده و پوستر چسبیده به در آن را نشان می دهد. - ببین باباجان ، این آقا تختی خدا بیامرز ، اول آدم بود... اول کسی بود که انسانیت از سر و روش می بارید و بعد پهلوون و کشتی گیر بود. همیشه افتخار می کرد خاک پای مردمه....! باز هم درد گوشهایش او را از خواب بیدار کرد. توی اطاق کسی نبود. رفت کنار پنجره. نور ماه همه جا روی درختها و حوض پر از ماهی پهن بود. باز شده بود و عکس جهان پهلوان با لبخندش آرامش عجیبی برایش آورد. چشماهیش را بست و به حرفهای پدرش فکر کرد. برایش جالب بود از اینکه ماشین نجاری مغازه بابابزرگ با کمک غلامرضا تختی توی روزگار بی پولی اونها حدود سی سال قبل خریداری شده بود احساس خوبی نسبت به او پیدا کرده بود. زیر لب با خودش زمزمه کرد. - کاش محمود هیکل هم فقط نصف این پهلوون معرفت داشت! تا لازم نبود فردا بابام مدرسه بیاد و آقا ناظم تنبیه اش کند. ... احساس کرد سبک شده است. دستهای بزرگی روی گوشهایش بود و درد آنها را کم می کرد. آرام چشمهایش را باز کرد. تعحب کرد با لکنت پرسید: - شما ... شما کی هستید؟ - منم ... غلامرضا ... غلامرضا تختی. - اما اما می گن شما به رحمت خدا رفتید. - آره ، راست می گن ... الان توی بهشت هستم. «بهشت خدا» - منم ... منم می تونم بیام پیش شما ...؟ - آره چرا نتونی؟ هرکس که دل مردم رو شاد کنه می تونه راحت بیاد پیش خدا. - اما ... اما من مثل شما زور و بازو ندارم. - زور و بازو نمی خواد ... باید قلب بزرگی داشته باشید. - یعنی محمود هیکل نمی تونه بیاد ، چون من از اون راضی نیستم. - اونم می تونه بیاد ، همین الان پیش اون بودم. فکر کنم از فردا دیگه بچه خوبی بشه ... به من قول داد. پنجره به آرامی تکان می خورد ، نور مهتاب کم کم جای خودش را به سپیدی صبح می داد. صدای به هم خوردن استکان های چایی غلامرضا را از خواب بیدار کرد. مادر و باباش کنار سفره نشسته بودند. باباش داشت آرام صحبت می کرد. - حالا من یه چیزی گفتم ، هنوز اینا بچه ان .... خودش از حالا باید بتونه گلیمش رو از آب دربیاره. مادرش ادامه داد : - الحمدا... گوشش آروم شده .... ولی باید یکی مون بریم مدرسه .... بابا گفت : امروز که جمعه است باشه تا روز شنبه. صدای زنگ در فضای خانه پیچید ، مادر غلامرضا به سمت در رفت. غلامرضا در رختخواب غلتی زد و هنوز در کمد باز بود ، صدای مردی در حیاط می آمد. - می بخشید منزل آقای تختی؟ صدا برای غلامرضا آشنا نبود. چشمهای کوچک پوستر او را به سمت خود می کشید. ناگهان صدای مادر از پنجره شنیده شد. - آهای آقا غلامرضا پاشو... پاشو پسرم .... ببین دوستت محمود به همراه باباش اومده .... محمود اومده برای عذرخواهی. غلامرضا بلافاصله بلند شد و بیرون را نگاه کرد. بابا به کنارش آمد و بلند گفت : - برو توی حیاط جهان پهلوان.... برو نذار فکر کنه غلامرضای من دل کوچکی داره که پر از کینه است! نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 5