مجله نوجوان 27 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 27 صفحه 6

داستان عینک جادویی نوشته : مارجوری مایکز ترجمه : محسن رخش خورشید خورشید روی لاله های سرخ و زرد باغچه خانه گرانبلی می تابید. خانم گرانبلی اما توجهی به لاله ها نداشت. او از خانه کوچکش بیرون آمد ، رایحه گلهای یاس را بو کشید و به شدت عطسه کرد و گفت : لعنت بر این گرده ها. سپس در حیاطش به راه افتاد و در این حال فقط علفهای هرزه در بین آن همه لاله به چشمش می آمد. همانطور که آنها را می کند ، می گفت : علفهای هرزه ، علفهای هرز. یک دختر و پسر کوچک دوان دوان نزدیک شدند. آنها همانطور که از جلوی حضار خانه می گذشتند گفتناد : صبح بخیر خانم گرانبلی. خانم گرانبلی زیر لب غرید : گلهای مرا نکنید. پسرک گفت : ما این کار را نمی کنیم. دخترک گفت : "گلهای خیلی قشنگی است." و گلها را بو کرد و بعد راهشان را به سمت مدرسه ادامه دادند. خانم گارمبلی خم شد تا باقی علفهای هرز را بکند. درست در همان وقت صدای شادمانی گفت : صبح بخیر خانم گرانبلی. خانم گرانبلی بالای سرش را نگاه کرد. جلوی در حیاط یک مرد عجیب و غریب و کوچک اندام که کمی از بچه هایی که تازه گذشته بودند بلندتر بود ، ایستاده بود. او یک کت زرد و سبز به تن داشت و کلاه سبز نوک تیزی روی سرش بود. خانم گرانبلی گفت : "چه می خواهید؟" او مطمئن بود که قبلا هرگز این مرد ندیده است : "اسم مرا از کجا می دانید؟" مرد پاسخ داد : "من اسم همه را می دانم." سپس در را باز کرد ، جلو آمد و یک کیف سبزرنگ را نشان داد : "می خواهم یک چیزی به شما بدهم." خانم گرانبلی نگاهی به کیف انداخت و گفت : "دست فروشید؟" من که چیزی نمی خواهم." مرد کیفش را باز کرد و یک جعبه کوچک بیرون آورد و گفت : توی این جعبه چیزی می تواند باشد. او یک قدم جلو آمد و برای اینکه بهتر ببیند ، به جلو خم شد. مرد به آرامی در جعبه را باز کرد. توی جعبه یک عینک کوچک با قابی طلایی و شیشه ای قرمز رنگ قرار داشت. خانم گرانبلی گفت : یک عینک؟ همه اش همین! مرد گفت : این عینک جادویی است. خیلی استثنایی است. وقتی آن را به چشم بزنید ، تمام دنیا متفاوت دیده می شود. خانم گرانبلی مردد ماند. خوب ، شاید بد نباشد آن را امتحان کنم. و همین که از پشت عینک نگاه کرد ، اتفاق عجیبی افتاد. درخشش خورشید افرایش یافت. لاله ها قرمز و گلها ، خوشبوتر شدند. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 6