داستان
عینک جادویی
نوشته : مارجوری مایکز
ترجمه : محسن رخش خورشید
خورشید روی لاله های سرخ و زرد باغچه خانه گرانبلی می تابید. خانم گرانبلی اما توجهی به لاله ها نداشت. او از خانه کوچکش بیرون آمد ، رایحه گلهای یاس را بو کشید و به شدت عطسه کرد و گفت : لعنت بر این گرده ها. سپس در حیاطش به راه افتاد و در این حال فقط علفهای هرزه در بین آن همه لاله به چشمش می آمد. همانطور که آنها را می کند ، می گفت : علفهای هرزه ، علفهای هرز.
یک دختر و پسر کوچک دوان دوان نزدیک شدند. آنها همانطور که از جلوی حضار خانه می گذشتند گفتناد : صبح بخیر خانم گرانبلی.
خانم گرانبلی زیر لب غرید : گلهای مرا نکنید.
پسرک گفت : ما این کار را نمی کنیم.
دخترک گفت : "گلهای خیلی قشنگی است." و گلها را بو کرد و بعد راهشان را به سمت مدرسه ادامه دادند. خانم گارمبلی خم شد تا باقی علفهای هرز را بکند. درست در همان وقت صدای شادمانی گفت : صبح بخیر خانم گرانبلی.
خانم گرانبلی بالای سرش را نگاه کرد. جلوی در حیاط یک مرد عجیب و غریب و کوچک اندام که کمی از بچه هایی که تازه گذشته بودند بلندتر بود ، ایستاده بود. او یک کت زرد و سبز به تن داشت و کلاه سبز نوک تیزی روی سرش بود.
خانم گرانبلی گفت : "چه می خواهید؟" او مطمئن بود که قبلا هرگز این مرد ندیده است : "اسم مرا از کجا می دانید؟"
مرد پاسخ داد : "من اسم همه را می دانم." سپس در را باز کرد ، جلو آمد و یک کیف سبزرنگ را نشان داد : "می خواهم یک چیزی به شما بدهم."
خانم گرانبلی نگاهی به کیف انداخت و گفت : "دست فروشید؟" من که چیزی نمی خواهم."
مرد کیفش را باز کرد و یک جعبه کوچک بیرون آورد و گفت : توی این جعبه چیزی می تواند باشد. او یک قدم جلو آمد و برای اینکه بهتر ببیند ، به جلو خم شد.
مرد به آرامی در جعبه را باز کرد. توی جعبه یک عینک کوچک با قابی طلایی و شیشه ای قرمز رنگ قرار داشت. خانم گرانبلی گفت : یک عینک؟ همه اش همین!
مرد گفت : این عینک جادویی است. خیلی استثنایی است. وقتی آن را به چشم بزنید ، تمام دنیا متفاوت دیده می شود.
خانم گرانبلی مردد ماند. خوب ، شاید بد نباشد آن را امتحان کنم.
و همین که از پشت عینک نگاه کرد ، اتفاق عجیبی افتاد. درخشش خورشید افرایش یافت. لاله ها قرمز و گلها ، خوشبوتر شدند.
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 6