مجله نوجوان 27 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 27 صفحه 7

خانم گرانبلی فریاد زد : عجب ، این عینک واقعا همه چیز را تغییر می دهد قیمت این عینک چند است؟ مرد گفت : فروشی نیست. ولی می توانید یک هفته از آن استفاده کنید. خانم گرانبلی مایوسانه گفت : فقط یک هفته؟ مرد سر تکان داد : فقط یک هفته. از امروز شروع می شد. هفته بعد برای بردنش می آیم. خانم گرانبلی گفت : یک هفته خیلی کم است. اما قبل از اینکه بتواند کلمه دیگری بگوید ، مرد به راه افتاده بود و از در گذشته بود. خانم گرانبلی با خودش گفت : عجب مرد عجیب و دست و دلبازی بود. همانطور که در حیاط راه می رفت با دقت از پشت عینک جادویی اطرافش را نگاه کرد : خدایا لاله ها امروز چقدر قشنگ شده اند. گلهای یاس را بویید : یاسها چه خوشبو شده اند . و سپس آه کشید : آه ، امروز چه روز قشنگی است. او هرروز عینک را به چشم می زد و هر روز برایش از روز قبل زیباتر به نظر می رسید. کار به جایی رسیده بود که موقع کار کردن در باغچه اش حتی آواز هم می خواند. به کسانی که از جلوی خانه اش می گذشتند لبخند می زد و وقتی بچه ها جلوی خانه اش آمدند واقعا خوشحال شد : صبح بخیر بچه ها ، دلتان می خواهد برای معلمتان چند شاخه گل بچینید. دخترک گفت : بله که دلمان می خواهد. بعد دو گل لاله زرد و یک گل لاله قرمز چید : خیلی ممنون خانم گرانبلی ، بابت گلهای قشنگتان خیلی ممنون. خانم گرانبلی متوچه شد کسانی که قبلا بدون سلام و احوالپرسی از جلوی خانه اش می گذشتند ، حالا می ایستند و با او صحبت می کنند. با خودش فکر می کرد : گپ زدن با این مردم دوست داشتنی چقدر عالی است. خیلی وقت بود این موضوع را فراموش کرده بودم. او در باغچه خانه اش سرگرم کار بود که ناگهان در باز شد و مرد کوچک وارد حیاط شد : سلام خانم گرانبلی ، برای بردن عینک آمده ام. خانم گرانبلی با التماس گفت : اون ، نه! خواهش می کنم آن را نبر او با هر دو دستش عینک را چسبید. مرد گفت : مجبورم آن را ببرم. کسانی دیگری هم هستند که به اندازه شما به آن احتیاج دارند. خانم گرانبلی گفت : این عینک خیلی شگفت انگیز است. عینک را از چشم برداشت و پشتش پنهان کرد : این عینک تمام دنیا را متفاوت نشان می دهد. مرد دستش را دراز کرد. خانم گرانبلی گفت : دلم نمی خواهد همه چیز مثل سابقش شود. دوست ندارم دوباره بداخلاق و ترشرو و تنها باشم. گفت : دیگر مجبور نیستید بداخلاق باشید. عینک جادویی چشم دل شما را به سوی زیبایی باز کرده است. خانم گرانبلی گفت : اما بدون عینک چطور زیباییها را ببینم؟ - اگر بخواهید ، می توانید.کافی است نگاه کنید. حالا هم عینک به چشمتان نیست. خانم گرانبلی اطرافش را نگاه کرد. خورشید همچنان برروی آلاله های سرخ و زرد می تابید. بو کشید ، نسیم ملایم هنوز هم رایحه خوش یاس را به همراه داشت. گفت : عجب ، هنوز هم می بینمشان! همه چیز مثل موقعی است که عینک را به چشم داشتم. او عینک را به مرد داد. مرد با دقت عینک را توی جعبه اش گذاشت و گفت : همیشه می توانید زیبایی های جهان را ببینید. البته اگر سعی کنید. خانم گرانبلی گرمایی را درون قلبش حس کرد ، مرد جعبه را توی کیف سبزرنگ گذاشت و همین طور که برمی گشت تا برود گفت : خوشحالم که از عینک خوشتان آمد. به دنبال زیبایی های زندگی بودن را هرگز فراموش نکنید. خانم گرانبلی قول داد : فراموش نمی کنم. نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 7