مجله نوجوان 27 صفحه 10
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 27 صفحه 10

یاد دوست جویبار خاطرات مرد ، سخت به فکر فرو رفته بود و چینهای عمیق پیشانی اش نشان از آن داشت. به کنار پنجره حجره آمد و به گلهای توی باغچه نگاه کرد. نمی دانست چه کند. گروهی از تهران آمده بودند و برای امام جماعت شدن او اصرار می کردند. آنها پیش آیت الله بروجردی رفته بودند از او خواسته بودند تا حُکمِ امام جماعت شدن او را بدهد. او هم حُکم را داده بود. اما برای او دوری استاد مهربانش مشکل بود. مرد برگشت و از روی طاقچه ، قرآن را برداشت. با خواندن آیه های قرآن ، آرامشِ از دست رفته اش را به دست آورد. ناگهان فکری مانند جرقّه در ذهنش درخشید. قرآن را بست و روی طاقچه گذاشت. عمامه را در سر گذاشت و عبایش را در دوش انداخت. کفشهایش را پا کرد و سریع از مدرسه بیرون رفت. روبروی مدرسه ، شاخه های برهنه بیدی برآسمان خاکستری پنجه می کشید. آفتاب کمرنگ پاییزی در کوچه های تنگ قم پهن شده بود. گاه گاه عابر پیاده یا دوچرخه سواری از روبرو یا پشت سر می آمد و می گذشت. مرد در تنهاییِ خودش غرق شده بود و گذشت زمان را نمی فهمید. وقتی به خانه استاد رسید ، زن درِ خانه را زد. لحظاتی بعد ، صدای قدمهایی را شنید. در باز شد. خودش بود ، امام خمینی ، با آن چشمهای مهربان که آسمان در آن پیدا بود. استاد به گرمی سلام کرد و او را به خانه دعوت کرد. در اتاق ، استاد در کنارش نیست و با لبخند شیرینی پرسید : "خُب ، چه می کنی؟" مرد با صدایی که لرزشِ آشکاری در آن پیدا بود ، گفت : "دل کندن از شما برایم مشکل است...." امام لبخند ملایمی زد و گفت : "ولی این کار بهتر است." مرد ، لحظه ای دل به دریا زد و پرسید : "آقا! چرا خودتان نمی روید؟" امام نگاه گیرای خود را به صورت لاغر مرد دوخت و به گرمی گفت : "مردم گفته اند عبدالکریم. به جَدّم قسم ، اگر می گفتند روح الله ، من پیش قدم می شدم." مرد سکوت کرد و با خود فکر کرد ، وقتی استادم که می تواند مرجع تقلید باشد ، این را می گوید ، دیگر من چطور می توانم صبر کنم. گم گشته دل تا گلم را در میان بوستان گم کرده ام اختری تابنده را در آسمان گم کرده ام چشمهایم ، چشمهایم! چهره را گلگون کنید چشمه سار اشک را در این میان گم کرده ام مهر او در گوشه قلبم هماره جای داشت چهره خورشیدی اش را ناگهان گم کرده ام او صفا بخش وجودم بود ، پیدایش کنید مظهر مهر و وفا را بی گمان گم کرده ام می روم آنجا که باشد مرد جاوید خمین من وجود خویش را در آن مکان گم کرده ام راه او جاوید و پا برجاست ، "جیرودی" ولی جلوه نورانی اش را در جهان گم کرده ام کاظم جیرودی نوجوانان دوست

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 10