درخشش ماه ، آسمان را روشن می کرد.
دو کبوتر به پرواز درآمدند. روی گلدسته های مسجد ، چرخی زدند و حرکت کردند.
کبوتر سفید ، جلو می رفت و خال خالی هم پشت سر او پرواز می کرد.
خال خالی ، مرتب حرف می زد ، با تعجب می گفت :
«پرواز توی شب ، چه کیفی داره! خانه ما دیگه معلوم نیست؛ یعنی الان ننه داره چه کار می کنه؟»
بالای کوه ها رسیده بودند ، کمی دیگر اوج گرفتند و از قله کوه عبور کردند.
از کوه که گذشتند ، دسته ، دسته کبوترها را دیدند که به طرف دره های سبز پشت کوه سرازیر بودند.
کبوترها را که دید ، ترسید. مثل اینکه کسی در جمعی تنها مانده باشد ، احساس غریبی می کرد.
رو کرد به کبوتر سفید و گفت :
«اگر فهمیدند من تو جلد کبوتر رفته ام چی؟ همش تقصیر توست! آن وقت چه کارم می کنن؟»
کبوتر سفید ، آهسته گفت :
«ده یواش! ممکنه بشنوند. تو اگر دستپاچه نشی ، هیچ کس نمی فهمه! یه خورده خونسرد باش.»
دیگر کنار برکه ، یک دست چمن بود. عکس ماه آن چنان قشنگ توی آب افتاده بود که فکر می کردی ، خود ماه در برکه افتاده است.
روی چمنهای کنار برکه ، نشستند. کبرتر سفید گفت :
«نام اینجا ، برکه نقره ای است. می گویند آب اینجا از پنج چشمه سحرآمیز که در بالای کوه قرار دارد ، می آید. برای همین است که برکه این قدر قشنگ است.»
سرش را که برگرداند ، روی چمن ها پر از کبوتر بود. هنوز هم دسته ، دسته داشتند می آمدند.
کبوترها از هر دری ، داشتند صحبت می کردند. دور کبوتر سفید خیلی شلوع شده بود ، او با خیلی از کبوترها دوست بود. همه از طوقی ، صحبت می کردند و منتظر آمدن او بودند. دیگر همه آمده بودند. یکی از کبوترها از خال خالی پرسید:
«راستی! طوقی امشب در مورد چی می خواد حرف بزند.»
خال خالی که یک کمی دستپاچه شده بود ، شانه هایش را بالا انداخت و گفت : «نمی دانم!»
ناگهان کبوتری در آسمان ظاهر شد ، همه ساکت شدند. طوقی کنار برکه ، روی چمنها نشست و آرام ، آرام به میان کبوترها آمد.
کبوتر زیبایی بود. رنگش قهوه ای خوش رنگی بود و یک طوق قشنگ هم دور گردنش داشت. طوقی روی چمنها نشست و بقیه کبوترها ، دور تا دور او نشستند.
خالی خالی در حالی که غرق تماشا بود ، کنار دست کبوتر سفید روی چمنها نشست. بعد ، طوقی ، آهسته شروع به صحبت کرد و گفت :
«خیلی از شماها ممنون هستم که همگی امشب در جلسه ماهانه شرکت کردید. این جلسه ، فایده های زیادی دارد. هرکسی مشکلات و گرفتاری های خودش را می گوید و بقیه سعی می کنند که به او کمک کنند. من هم چون کبوتر نامه بر وزیر هستم ، خبرهای مهم را به شماها می گویم. امشب قبل از اینکه من صحبت بکنم اگر کسی حرفی دارد ، می تواند حرفش را بزند.»
از میان کبوترها ، کبوتر چاهی بلند شد و گفت :
«ای طوقی دانا! مشکلی دارم که می خواهم شما با شنیدن آن به من کمک کنید.»
طوقی با مهربانی گفت :
«بگو جانم؛ حرفت را بزن!»
کبوتر چاهی گفت :
«چند وقت پیش ، یک روز بعدازظهر ، من از شدت خستگی روی دیوار نشسته بودم و استراحت می کردم که پسربچه ای سر رسید و سنگی را به طرف من پرتاب کرد. سنگ درست به چشم من خورد و من یکی از چشمهایم ارا از دست دادم.
از آن روز به بعد ،من به خاطر اینکه یک چشم بیشتر ندارم ، خجالت می کشم که در جمع کبوترهای دیگر باشم.»
خال خالی ، با دقت گوش می کرد.
صحبت کبوتر چاهی که تمام شد ،طوقی گفت :
«نه عزیزم ، تو اشتباه می کنی! هیچ کس به خاطر نقص جسمی ، نباید ناراحت باشد و خجالت بکشد! بلکه برعکس باید به همه ثابت کند آنچه که مهم است ، عقل و دانایی و شخصیت خود اوست.
همه شماهایی که اینجا جمع هستید ،تا به حال دقت کرده اید که خود من یک پایم کمی لنگ است.نه!چرا؟ چون شماها به بزرگی و شخصیت من ، بیشتر توجه می کنید. من مطمئنم که تا امروز هیچ کدام از شما متوجه نقص پای من نشده اید!»
کبوترچاهی سکوت کرده بود؛ مثل اینکه قانع شده باشد ، رفت و سرجایش نشست.
طوقی دوباره شروع به صحبت کرد و گفت :
«امشب می خواهم راز بزرگی را برای شما فاش کنم. خوب به ماجرایی که برایتان تعریف می کنم گوش کنید! این ماجرا به جناب وزیر و سلطان بزرگ مربوط می شود.»
خال خالی ، تمام حواسش ارا جمع کرده بود و خوب گوش می داد.
«بهتر است بگویم که ، این ماجرا به دختر سلطان بزرگ مربوط می شود.»
تا طوقی اسم دختر سلطان را به زبان آورد ،کبوترسفید تکانی خورد و با کنجکاوی ،گوش به ماجرا سپرد.
ادامه دارد...
نوجوانان
دوست
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 27صفحه 13