مجله نوجوان 74 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 74 صفحه 5

عذاب وجدان وقتی که زن در را باز کرد ، با مردی مواجه شد که شبیه زندانیان جنگی بود . مرد لباس های پاره ای بر تن داشت و صورتش از گرد و غبار پوشیده شده بود . او درخواست غذا و سقفی برای پنهان شدن داشت . اوبه زن گفت یکی از دوستان مشترکشان او را به آنجا فرستاده و به او اطمینان داده که خانم مهربان صاحبخانه به او پناه خواهد داد . زن بلافاصله اسم دوست را از او پرسید . پاسخ برای زن عجیب بود چون مرد غریبه به سادگی گفت : « من نام او را فراموش کرده ام . » همین جواب باعث مشکوک شدن زن شد . او می دانست که دشمنان ، شهر را تسخیر کردهاند و به کسانی که به فراریان پناه می دهند ، رحم نخواهند کرد . او لحظه ای فکر کرد و ترسید . بنابراین ریسک نکرد و مرد غریبه را به خانه راه نداد . مرد از خانة او رفت در حالیکه زن را با عذاب وجدانی عمیق تنها گذاشته بود . عذاب وجدان او چند روز طول کشید ، تا اینکه یک روز صبحف با صدای داد و بیداد همسایه ها از خواب پرید . دشمنان به خانة یکی از همسایگان او حمله کرده بودند و او را برای اعدام کردن ، روی زمین می کشیدند . زن با چشم گریان از خانه خارج شد و از یکی از دوستانش علت وضعیت غم انگیز به وجود آمده را سؤال کرد . دوستش با ناراحتی جواب داد : « او به زندانی پناه داده ، زندانی که بعداً مشخص شد یکی از نیروهای دشمن است برای شناسایی خانواده هایی که به زندانیان پناه می دهند ، به لباس سربازان ما در آمده است . » زن همه چیز را فهمید فقط یک ابهام داشت . او نمی دانست چرا حتی با فاش شدن موضوع ، عذاب وجدان دست از سرش بر نمی دارد . آخر مهمان نوازی ! ماجرا از جایی شروع شد که قدیمی ترین و بهترین دوست من ، در شلوغ ترین روزهای کاری ام ، با من تماس گرفت و خبری هولناک داد . « با پرواز 10 صبح فردا به شهرتان می آیم ، می بینمت . » همانطور که گفتم صحبت از بهترین دوست من بود . بنابراین دست به کار شدم و از تمام کسانی که امکان داشت کمک خواستم و . . . البته بی نتیجه بود . رئیس معتقد بود اگر فردا سر کار نیایم ، بهتر است دیگر سر کار نروم و منشی اداره به من خبر داد که نه تنها در ساعت اداری باید حضور داشته باشم ، بلکه به خاطر یک جلسة بسیار مهم ، باید تا ساعت 10 شب در محل کار بمانم . تمام دوستانم هم گرفتار بودند . یکی دندان درد داشت و دیگری با تلفن من مادربزرگش را کشت ! یعنی به من گفت مادربزرگم مرده است ، خلاصه ، من ماندم و دوستم و این وضعیت کاری . بالاخره آپارتمانم را کاملاً آماده کردم . مقداری کالباس ، گوشت نیم پز و نوشابه خریدم و همه را در یخچال آماده گذاشتم . قوطی قهوه و فنجان ها را هم از قفسه بیرون آوردم و دم دست گذاشتم و دست آخر کلید آپارتمان را زیر پادری دم در گذاشته با خجالت تمام به تلفن همراه دوستم تلفن زدم و ماجرا را توضیح دادم . او خیلی خوب برخورد کرد و گفت که تا موقع آمدن من در خانه استراحت خواهد کرد . حدود ساعت 3 بعد از ظهر بود که بالاخره توانستم وقت کوچکی پیدا کنم و با او تماس بگیرم . او خیلی خوشحال و پر انرژی بود . گفت که برای خودش تخم مرغ درست کرده و با آب پرتقالی که در یخچال بوده یک ضیافت راه انداخته . فقط هر چه گشته قوطی قهوه و فنجان ها را پیدا نکرده . من که ایستاده با تلفن حرف می زدم آرام صندلی را پیش کشیدم و روی آن نشستم و بعد از اینکه نفس عمیقی کشیدم پرسیدم چطوری وارد خانه شدی ؟ دوستم جواب داد : « آهان یادم رفت بگویم ، من کلید را پیدا نکردم ولی خوشبختانه یک درخت سیب جلوی خانه ات بود که از آن بالا رتفم و خودم را از پنجره اتاق نشیمن که باز بود به داخل کشیدم . » عرق سردی روی پیشانی من نشسته بود . هیچ درخت سیبی در اطراف خانة من وجود نداشت فقط همسایة بغلی که زنی بسیار بد اخلاق بود ، یک درخت سیب در جلوی خانه اش داشت ! !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 5