مجله نوجوان 74 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 74 صفحه 8

پهلوان ملا علی سیف شیرازی خسرو آقایاری قسمت چهارم نیمه های شب بود که پهلوان ، تصمیم خودش را گرفت . با خودش اندیشید که اگر روز قیامت ، حضرت زهرا سلام الله علیها از او سؤال کند که چرا کمک بیگانههای بی دین و ایمان را قبول کردی ، چه جوابی دارد که بدهد . با خودش فکرکرد که عزاداری برای امام حسین علیه السلام آن وقت شیرین است که ریال به ریال هزینة آن را مردم زحمتکش با شور و شوق ، نذر امامشان کنند . عزاداری زیر چتر حمایت بیگانه های از خدا بی خبر که نمی دانست منظورشان از این دلسوزی ها چیست چه ارزشی داشت ؟ صبح خیلی زود بود که پهلوان از خانه بیرون زد و به محل کارش رفت . تازه بازار باز شده بود و کاسب ها یکی یکی ، مغازه هایشان را باز می کردند که سر و کلة حسین آقا شاهوندی پیدا شد . حسین آقا با سرعت ، به طرف حجرة پهلوان می آمد ، وقتی که دید پهلوان در حجره است نفس راحتی کشید و وارد شد . پهلوان که از دیدن حسین آقا آن هم صبح به آن زودی متعجب شده بود گفت : - سلام علیکم ، حاج حسین آقا ! وقت به خیر ! خیره انشاءالله ، این طرف ها ؟ حسین آقا روی چهارپایهای نشست ، نفس عمیقی کشید و گفت : - خدا را شکر پهلوان ، خدا را شکر که شما اینجا هستید . الان از در خانه آمدم . چقدر خوب شد که به باغ قنسول نرفتید . پهلوان با تعجب پرسید : - تو از کجا خبر داری حسین آقا ، کی برای تو گفت ؟ حسین آقا گفت : - قضیه مفصله حاج آقا ! من از وقتی که این ماجرا را شنیدم ، تا خانه شما دویدم و بعدش هم مثل باد خودم را به اینجا رساندم . پهلوان که چیزی دستگیرش نشده بود ، دوباره پرسید : - خب حالا ماجرا چی هست ، چه اتفاقی افتاده ؟ حسین آقا که تازه نفسش جا آمده بود و خیالش راحت شده بود گفت : - و الله پهلوان ! صبح بعد از نماز ، آماده شده بودم بیام بازار . دیدم در خانه را میکوبن . در را که باز کردم ، آقا باشی پسر نایب کریم خودش را انداخت توی خیاط خانه . سرگردان مانده بودم چی شده که دیدم آقا باشی التماس میکنه که در خانه را ببند ، می خواهم ماجرای مهمی را برایت تعریف کنم . در خانه را بستم و آقا باشی را به مهمانخانه بردم و گفتم : خب تعریف کن ببینم ماجرا از چه قرار است ؟ آقا باشی نفسی تازه کرد و گفت : همان طور که میدانی ، من پیشخدمت و آبدارچی سفارتخانة انگلیس هستم . چند ساله که تو سفارت کار می کنم و چون آدم رازداری هستم ، به من اعتماد دارند . دیروز بعد از ظهر داشتم برای منشی سفارتخانه چای می بردم که دیدم ، اسماعیل

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 8