مجله نوجوان 74 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 74 صفحه 25

کاسه آب گندیده به بچه ها میداد . جای خواب بچه ها هم پر از خارهای تیز بود و در لباس بچه ها ، مارهای سمی پیدا می شدند . به خاطر همین ، هیچ بچه ای ، حاضر نبود ، بیشتر از یکسال آنجا بماند . مدرسة سیاه عجیب ترین قانون دنیا را داشت . طبق قانون این مدرسه ، آخرین نفری که در روز تعطیل شدن مدرسه از در آهنی خارج می شد ، بردة غریبه بود و می بایست تا آخر عمر در مدرسة سیاه بماند ! حالا همة اطلاعاتتان را جمع و جور کنید ! چه کسانی زودتر از مدرسه خارج می شدند ؟ آفرین ، آنهایی که انرژی بیشتری داشتند ! یعنی آنهایی که درس های شیطانی را خوب یاد گرفته بودند و به یک شیطانک حسابی تبدیل شده بودند . و چه کسی آخر از همه جا می ماند ؟ معلوم است ، آن کسی که بیشتر از همه سعی کرده بود ، خوب باقی بماند . این ماجرا هر سال تکرار می شد و غریبة بدجنس ، بدها را به شهر میفرستاد و خوب ترین را می گرفت و خوراک بچه مارها می کرد ! تا اینکه یک سال ، اتفاق عجیبی افتاد ! پسر کوچکی به نام ساموندر ، جزو کسانی بود که گول غریبه را خورده بود و به مدرسة سیاه آمده بود . ساموندر هیچ دل خوشی از درس های مدرسة سیاه نداشت . او نمی خواست بد و بدجنس باشد و به خاطر همین روز به روز تحلیل می رفت و ضعیف تر می شد . همة بچه های مدرسه می دانستند که خوراک آن سال بچه مارهای غریبه ، ساموندر است و بدبختانه یا خوشبختانه ساموندر هم از این موضوع خبر داشت . برای همین ، یکسال تمام فکر کرد و نقشه کشید ! او همة جوانب مدرسة سیاه را بررسی کرد . او متوجه شد که آفتاب سالی یکبار و آنهم موقعی که درهای آهنی مدرسه باز می شوند به داخل مدرسه می تابد و با کلی حساب و کتاب کردن ، توانست جهت آفتاب را حدس بزند . او به خیلی از مسائل دیگر هم فکر کرد تا بالاخره آخر سال رسید . درهای آهنی مدرسه ، قژقژی کردند و باز شدند و همة بچه ها که می خواستند آخرین نفر نباشند با تمام قدرتشان به طرف درها دویدند . ساموندر ، قدرت بدنی زیادی نداشت . انرژی او کاملاً تحلیل رفته بود و ضعیف تر و بیجان تر از بقیه بود . اما او فکر این روز را قبلاً کرده بود ! او به طرف در آهنی دوید که پشت به نور خورشید قرار داشت . همة بچه ها از درهای دیگری فرار کرده بودند و درها پشت سر هم بسته می شدند . نفس ساموندر از ترس بند آمده بود . دست بزرگ خاکستری به او نزدیک می شد و صدای خندة غریبه میآمد . غریبه می گفت : « ساموندر ، پس خوراک امسال بچه مارها تو هستی ، قاه قاه قاه» ساموندر تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد زد : « نه من آخرین نفر نیستم ، به آن سیاه پوستی که پشت سرم می دود توجه کن ، آخرین نفر اوست ! » ساموندر این را گفت و از در بیرون دوید و دست خاکستری ، سایة ساموندر را از روی دیوار گرفت و . . . بله ، شیطان گول خورده بود . او آنقدر خجالت زده شد که مدرسة سیاه را برای همیشه تعطیل کرد . البته ساموندر نجات پیدا کرد ولی بعد از آن هیچکس سایة ساموندر را در روشنایی نمی دید ، چون او خودش را پنهان می کرد . می دانید ، شطان هیچوقت سایة ساموندر را به او پس نداد !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 25