مجله نوجوان 74 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 74 صفحه 34

جاودانگی این داستان از امام باقر علیه السلام شنیده شده است . ایشان روزی به مناسبتی در مجلسی حکایت فرمود که در عهد قدیم در میان بنی اسرائیل حاکمی بود که شوق ساختن و آباد کردن داشت ، ولی هر چه می ساخت مردم می دیدند و عیبی در آن پیدا می کردند و هر بار تجربه ای تازه تر از تجربه های پیشین پیدا می شد . تا روزی حاکم گفت : « دیگر می خواهم شهری بسازم که هیچ کس نتواند از آن عیبی در آورد . معماران و کارگران ماهر را گرد آورد و آنچه را که در نظر گرفته بود ، ساخت . وقتی بناهای تازه تمام شد ، مردم جمع شدند و گفتند : « عجب شهری است که تاکنون مانند آن ندیده بودیم . » ولی مردی پیش او آمد و گفت : « اگر در امان باشم ، تو را از عیب این شهر آگاه می کنم . » حاکم گفت : « تو را امان دادم . هر چه می دانی بگو ! » آن مرد گفت : « این شهر دو عیب بزرگ دارد . یکی اینکه خودت پیش از ویران شدن آن از دنیا می روی . یکی هم اینکه این بنا بعد از تو سرانجام ویران می شود و به زودی زمانی می رسد که اثری از آن باقی نباشد . » حاکم گفت : « اینکه نشد ، کدام عیبی از این دو عیب بدتر است که همه زحمت ها نابود شود . اما چه باید کرد ؟ ! » آن مرد گفت : « بنای بی عیب باید ساخت که هم خودش به یادگار بماند و هم نام تو را به جاودانگی برساند . اگر مردی ، چنین بنایی بساز ! » حاکم پرسید : « اینکه می گویی چگونه ساختمانی است ! » مرد اندیشمند گفت : « منظور من بنای عدالت و محبت است . آن بناها را معمار و کارگر ساخته اند ، اما کار تو کار خشت و گل نیست ، کار دل است ، اگر تو در کار خود بیشتر بکوشی و دادگر باشی و مردم را دوست بداری ، مردم هم تو را دوست خواهند داشت و نام تو را به نیکی یاد خواهند کرد ، آن وقت بنایی ساخته ای که هرگز ویران نمیشود و یاد تو را همیشه زنده نگه می دارد . » حاکم دختری عزیز داشت . شب به او حکایت کرد که از یکی چنین حرفی شنیدم . دختر فرزانه گفت : « هیچ کس از اهل کشورت حرفی راست تر از این به تو نگفته است . » مهدی آذر یزدی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 34