مجله نوجوان 74 صفحه 24
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 74 صفحه 24

از افسانه های ایسلند ترجمه : دلارام کار خیران مدرسة سیاه در سال های خیلی خیلی دور ، پشت هفت کوه و هفت دریا ، جنگل عجیب و غریبی وجود داشت که هیچ موجود زنده ای ، جرأت نزدیک شدن به اعماق آن را نداشت . جنگلی تاریک و پر از گیاهان سیاه رنگ ، با شاخه های نوک تیز سیاه که زمین آن به جای علف های نرم از خارهای تیز و زهر دار سیاه رنگ پوشیده شده بود . در عمق جنگل مدرسه ای وجمود داشت که همة درهای آن از آهن ساخته شده بود . دیوارهای مدرسه سیاه سیاه بود و اطرافش آنقدر ترسناک بود که هیچ بچه ای جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشت . درهای آهنی مدرسه ، سالی 2 بار باز می شد و مدرسه دو روز تعطیل بود . در روز اول ، بچه هایی که یک سال در آن مدرسه درس خوانده بودند سوار ارابة غریبة پیر و بد قیافه ای می شدند . غریبه صورتش را پشت ماسک قرمز رنگی پنهان می کرد ولی استخوان های درشت و چروک های عمیق صورتش ، حتی از پشت ماسک ، بچه ها را حسابی می ترساند . غریبه بچه ها را بیرون جنگل رها می کرد تا آن ها به سختی و زحمت ، راه خانههایشان را پیدا کنند و به خانه برگردند . راه برگشت آنقدر طولانی و بد بود که بچه ها همة آموخته هایشان را به کار می بردند و حسابی بدجنس می شدند . در روز دوم تعطیلی مدرسه ، غریبه تغییر قیافه می داد و به شکل جوانی مهربان و زیبا در می آمد . او به سراغ پسر بچه های دهکده می رفت و به آن ها وعده های بزرگ می داد . وعده هایی مثل پول و شهرت و مقام و آن ها را سوار ارابه می کرد و به اعماق جنگل می برد . کاملاً درست فهمیدید ، غریبة بدجنس ، کسی جز شیطان نبود و او صاحب مدرسة سیاه بود . بچه ها در طول سال ، غریبه را نمی دیدند . آن ها با صدایی ترسناک از خواب می پریدند . صداهایی که به آن ها دستور می داد که به سراغ قفسه های کتاب بروند و درس بخوانند . درس آن ها ، راه و روش های جادوگری و بدجنسی بود . آن ها همة بدی ها را در کتاب های عجیب فرا می گرفتند . کتاب های آن ها سیاه رنگ بودند و در تاریکی ، نوشته های آتشین آن ها قابل خواندن بود . آن ها هیچ معلمی نداشتند و بعد از چند روز اقامت در مدرسة سیاه ، از ترس صداها ، جانورها و تاریکی ، به بچههایی مطیع و درس خوان تبدیل می شدند . هیچ بچه ای حق خارج شدن از مدرسه را نداشت و جادوی سیاه با خوانده شدن به گلوله های آتشین تبدیل می شد و در مغز بچه ها فرو می رفت . با همة این اوصاف ، خیلی از بچه های مدرسه ، تا آخر سال مقاومت میکردند ، و بدی ها را در خودشان پرورش نمی دادند . شیطان هم از این موضوع خبر داشت ، ولی هیچ کاری از دستش بر نمی آمد ! وقتی یک نفر نمی خواست بد بشود ، بد نمی شد . به همین سادگی . البته فکر نکنید شیطان به این راحتی ها از هدفش می گذشت . او کلمه های کتاب ها را از آتش درست کرده بود . این کلمه ها خاصیتی جادویی داشتند . وقتی بچه ای آن ها را باور می کرد ، مثل یک گلولة پر از انرژی در بدن او جمع می شد و وقتی بچه ای سعمی می کرد در برابر آن ها مقاومت کند ، بخشی از انرژی بدن ، آن بچه را می سوزاند . شیطان بچه ها را سیر نمی کرد . شب به شب دست خاکستری رنگی از دیوار بیرون می آمد و یک تکه نان کپک زده و یک

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 74صفحه 24