مجله نوجوان 96 صفحه 6
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 6

داستان حامد قاموس مقدم معلومه هنرمند شدی ! به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت . در واقع یک تابلوی رنگ روغن بود که در گوشه ای از آن یک ساعت گذاشته بودند . خیلی دیر کرده بود . صدای مادر بلند شد : آقای جوادی محترم ! لطفاً سرت روی کتابت ! مادر هر وقت که از دست بهزاد عصبانی بود او را « آقای جوادی » صدا می زد . البته الان عصبانی نبود . فقط می خواست خودش را عصبانی نشان دهد چون با خودش فکر می کرد که پسرش در حال از دست رفتن است ولی از طرفی هم از اتفاقات اخیر خوشحال بود . همه چیز از هفتة پیش شروع شده بود که آقا رضا برای اولین بار به خانۀ آن ها آمد . او دوست دایی حمید بود . هر وقت که قرار بود دایی حمید به خانۀ آن ها بیاید ، حتماً یک اتفاق خوب برای بهزاد و هزاران اتفاق بد برای خانواده اش می افتاد . وقتی بهزاد سینی چای را جلوی دایی و آقا رضا گذاشت ، آقا رضا حرفش را قطع کرد و فوراً استکان ها و قندان داخل سینی را روی میز گذاشت و سینی را جلوی صورتش گرفت . مادر از این حرکت جنون آمیز آقا رضا جا خورد و در حالیکه به صورت خود زد زیر لب گفت : خاک بر سرم ! این پسره خْل و چله ! مقداری چای هم که موقع آوردن داخل سینی ریخته بود روی شلوارش ریخت ولی آقا رضا هیچ توجهی نکرد . آقا رضا چشمانش را تیز کرد و با دقت نقش و نگار داخل سینی را نگاه کرد . دایی حمید با خونسردی پرسید : چی دیدی ؟ آقا رضا با هیجان جواب داد : همینه ! و از بهزاد پرسید : اینو از کجا خریدین ؟ مادر قبل از اینکه بهزاد جواب بدهد گفت : این از مادر شوهر خدا بیامرزم به ما رسیده ! چطور مگه ؟ حمید آقا داخل کیفش را گشت و یک کاغذ پوستی در آورد و روی سینی انداخت ، بعد داخل آن کیف را که بیشتر شبیه خورجین بود بیشتر وارسی کرد ولی نتیجه ای نگرفت . همۀ محتویات کیف را روی میز خالی کرد و بالاخره یک مداد بدون نوک پیدا کرد . از داخل کوه وسایلی که روی میز ریخته بود یک کاتر پیدا کرد و نوک مداد را داخل بشقاب میوه تراشید . بعد هم طرح های روی سینی ننه جان خدا بیامرز را روی کاغذ پوستی کپی کرد . بهزاد با خودش فکر کرد که این آقا رضا که اینقدر از دیدن سینی کهنۀ ننه جان خدا بیامرز خوشحال شد ، اگر خود ننه جان را می دید حتماً از خوشحالی سکته می کرد ! دایی حمید اشاره ای به بهزاد کرد . بهزاد متوجه شد که منظورش این است که برود و نقاشیهایش را بیاورد . وقتی کارهایش را آورد آقا رضا همچنان داشت از دیدن طرح های سینی که روی کاغذ پوستی کپی کرده بود حیرت می کرد . دایی حمید طرحهای بهزاد را به دستش داد . ابتدا توجه آقا رضا جلب نشد ولی ناگهان طوری فریاد زد که مادر از آشپزخانه دوید بیرون . آقا رضا آنقدر مجذوب خط خطی های بهزاد شده بود برای اینکه ناگهان از شدت ذوق و شوق سکته نکند ، بهزاد تصمیم گرفت نقاشیها را از آقا رضا بگیرد و همان سینی ننه جان را به دستش بدهد چون تعجب و حیرت آقا رضا در مقابل سینی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 6