داستان پلیسی
نویسنده : آلفرد هیچکاک
ترجمه : مهرک بهرامی
قسمت آخر شاهد
مرد می دانست که راه فراری نیست ولی ناگهان با شهامت عجیبی زیر دست مسلح من زد و گریخت . . .
بی درنگ ماشه را کشیدم . صدای تیر مثل در رفتن چوب پنبه سر یک بطری داخل کوچه پیچید . زانو های داتی سست شد و او چند قدم جلوتر به زمین غلتید و پیش از افتادن ، مرد .
همان دم شاهدی جیغ کشید و یک فریاد بلند و لرزاننده که طنینش تا دور دست ها پیچید و مرا هم ترساند . زنی با موهای طلایی با لباسی ارزان قیمت و بوی ادکلن بسیار تند و زننده ای که تازه از رستوران بیرون آمده و توی کوچه تاریک پیچیده و همه چیز را دیده بود . زن در حالی که داشت فرار می کرد نگاهی به صورت من انداخت و به سرعت دور شد . من دستپاچه شده بودم و دو گلوله بی صدای دیگر شلیک کردم ولی به هدف نخورد . کوچه خیلی تاریک بود . آن وقت قانون دیگر سازمان را از یاد بردم یعنی دچار وحشت ناگهانی شدم و از کوچه بیرون دویدم و تقریباً صاف توی بغل مأمور پلیسی که صدای جیغ های آن زن را شنیده بود و داشت با سرعت می آمد که ببیند چه خبر شده ، افتادم . آن مأمور مسلح و بسیار قوی بود و من به ناچار اسلحه را انداختم و دستهایم را به نشانۀ تسلیم بالا بردم.
***
من خودم را توی هچل انداخته بودم ولی خوشبختانه پول کافی برای استخدام یک وکیل زبردست داشتم . سیریل آبوت اولین روزی که به زندان آمد و با من ملاقات کرد پرسید : برای این کار چه قدر پول گرفته ای ؟
عقل و احتیاط وام دارم کرد بگویم : ده هزار دلار .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 10