مجله نوجوان 96 صفحه 7
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 7

ننه جان خدا بیامروز معقول تر از حیرتش در برابر نقاشی های بهزاد بود . دایی حمید که انگار به هدفش رسیده بود گفت : ببین رضا جان ! این آقا بهزاد ما هم نگاه خوبی داره و هم کله اش خوب کار می کنه . من فکر می کنم استعداد این کارا رو داره ولی به هر حال تو این کاره ای . آقا رضا که معلوم بود در حال کنترل خود است با تردید از بهزاد پرسید : می شه من این کارا رو با خودم ببرم ؟ بهزاد با تعجب سری به تأیید تکان داد . آقا رضا از شدت شوق از جایش پرید و بهزاد را غرق بوسه کرد . چند روز بعد دایی حمید تماس گرفت و خبر داد که آقا رضا که استاد نقاشی است و این رشته را به علاوه چند رشتۀ دیگر هنری در مقاطع مختلف تحصیلی از شیرخوارگاه تا دانشگاه تدریس می کند و از کار های بهزاد خیلی خوشش آمده و از او خواسته که طبق برنامۀ خاصی این رشته را به صورت علمی یاد بگیرد و وقتی پای درس و مشق بهزاد به میان آمده پیشنهاد داده که بهزاد این رشته را در هنرستان دنبال کند . با رسیدن این خبر به گوش پدر بهزاد شیپور جنگ به طور رسمی در خانه نواخته شد و دایی حمید به عنوان متهم ردیف اول این پرونده به دادگاه خانواده احضار شد و چون دایی حمید به بهانۀ امتحانات پایان ترم در این دادگاه حاضر نشد ، پدر بهزاد مجبور شد بدون هیچ حکم جلب یا حکم بازرسی به خوابگاه مراجعه کند و دایی حمید را به طریقۀ پس گردن درمانی در دادگاه حاضر کند . دایی حمید در دفاع از خود هیچ دفاعیه ای تنظیم نکرده بود و فقط سرش را به زیر انداخته بود و انگار نه انگار که همۀ آتش ها از گور او بلند شده بود . مادر بهزاد هم که به جرم شاهد ماجرا بودن و عدم اقدام به بیرون انداختن رضا از منزل ، متهم ردیف دوم به حساب می آمد ، از سلاح اشک و نفرین بهره برد و خود را تبرئه شده به حساب آورد و کم کم از ردیف دوم اتهام ، خود را تا دادستان بالا کشاند و زمام امور دادگاه را به دست گرفت . بهزاد تنها و درمانده که در گوشه ای از اتاق ، زیر نور سرد مهتابی در فضایی مملو از هجوم تازیانۀ ظلم و جور و کج فهمی تاب مقاومت نداشت چاره ای جز تن به شکست دادن و تسلیم جبر زمانه شدن نمی دید ولی ناگهان خودش هم نفهمید از کجا یک متر و نیم زبان در آورد و شروع کرد به سخنرانی که دوره عوض شده و ما باید برای آینده مان خودمان تصمیم بگیریم . مملکت ما به جز دکتر و مهندس به زندگی نیاز دارد و زندگی روح ، در فضای هنر تجلی پیدا می کند . بعد چون از کلمۀ تجلی که ناگهان به ذهنش خطور کرده بود خوشش آمد ادامه داد : تجلی استعدادها و بروز خلاقیت ها در فضایی صورت می گیرد که به لحاظ بصری الهام بخش باشد . بعد از کمی گنده گویی هم بحث را احساسی کرد و گفت : من هرگاه به هر چیزی نگاه می کنم و از آن خوشم می آید یا بدم می آید؛ علت را جستجو می کنم . من وقتی به گلها نگاه می کنم ، از قدرت خداوند بغضم می گیرد . او مانند یک هنرمند قوی ، هنر و ظرافت و ساختار را با هم عجین کرده و جانداری لطیف مانند گل یا پروانه را خلق کرده ، یک نقاش از هنر خالق خود بهره می گیرد و خلقی جدید از یکی از آثار خداوند را تجربه می کند . راستش را بخواهید بهزاد خیلی شانس آورده بود که همان روز به صورت تصادفی روزنامۀ زیر سبزی های مادر توجهش را جلب کرده بود و مطالبی از مصاحبه با یک هنرمند مجسمه ساز را در آن خوانده بود و به ذهن سپرده بود وگرنه معلوم نبود که در آن دادگاه که تنبیه بدنی از مقدمات تفاهیم اتهام آن به شمار می رفت چه بلای ناگواری در انتظار بهزاد بود . بعد از سخنرانی بهزاد پدرش به این نتیجه رسید که حتماً لازم نیست پسرش دکتر یا مهندس شود . بلکه اگر وکیل شود اوضاع بهتری خواهد داشت . دایی حمید هم با خود فکر می کرد که بهزاد به درد بازیگری می خورد و فقط مادر بهزاد که خیلی از رشته های مختلف تحصیلی سر در نمی آورد به این نتیجه رسید که پسرش باید هنرمند نقاش شود . آقا رضا به سفارش دایی حمید در هفته گذشته در مورد ادامۀ تحصیل بهزاد در هنرستان هنرهای تجسمی تحقیقاتی انجام داده بود و قرار بود که امروز این اطلاعات را در اختیار بهزاد قرار دهد . چند سال بعد . . . مادر با سینی چای وارد اتاق بهزاد شد . ـ مامان مواظب باش روی اون کارا نذاریش . بهزاد در حالی که در حال کشیدن نقاشی از روی ساعت دیواری اتاق بود نگاهی به سینی چای انداخت و ناگهان انگار که او را برق گرفته باشد یا اینکه مار نیشش زده باشد از جا پرید و به سمت سینی چای هجوم برد . مادر پیشدستی کرد و سینی را از جلوی او برداشت . بهزاد داد زد : مامان تو رو خدا اون سینی رو بده ! خیلی ماهه ! این چند سال کجا بود ؟ ! مادر در حالی که چای را روی میز گذاشته بود ، سینی را بغل کرد و گفت : از اون سالی که آقا رضا اون خل و چل بازی رو در آورد ، این سینی ننه جان خدا بیامرز رو قایم کردم . امروز با خودم گفتم اگه این پسره هم هنرمند شده باشه باید با دیدن سینی همون کاری رو بکنه که آقا رضا کرد . ماشاء الله تو هم مثل آقا رضا چل بازی در آوردی . فدات بشم الهی ! معلومه تو هم هنرمند شدی !

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 7