مجله نوجوان 96 صفحه 31
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 31

گردنت را بشکنم . » دانش آموز جواب داد : « تو می بایست این را قبلاً به من می گفتی تا تو را در شیشه نگه دارم . ، کلۀ پوک من هم باید قبلاً این مطلب را می فهمید . بسیاری از مردم در این مورد سؤال می کنند . » روح داد زد : « اگر همه مردم هم بپرسند ، این دستمزد توست که باید آن را دریافت کنی . تصوّر کن ، من به خاطر چنین لطفی باید مدت زیادی گرفتار باشم که این برای من نوعی کیفر است . من قدرت و شوکت برای خود دارم . کسی که مرا از این وضعیت در آورد ، باید گردنش را بشکنم . » دانش آموز پاسخ داد : « آرام باش . این قدر دور بر ندار؛ اول باید بدانم آیا تو حقیقتاً در یک شیشۀ کوچک جا گرفته بودی ؟ آیا تو یک روح حقیقی هستی ، آیا دوباره می توانی برگردی ؟ تو باید در ثابت کردن این موارد با من همکاری کنی تا تو را باور کنم . » روح با شهامت فراوان گفت : « این یک هنرنمایی کوچک است . » مثل آن موقع جمع شد ، به همان اندازه که از دهان شیشه بیرون آمده بود و به سختی تو رفت . دانش آموز دوباره چوب پنبه را توی در شیشه گذاشت و بطری را در جای قبلی خود قرار داد و به این ترتیب روح فریب خورد . می خواست پیش پدرش برگردد که روح معترضانه فریاد زد : « وای ، من را بیرون بیاور ، من را بیرون بیاور » دانش آموز در پاسخ گفت : « نه ، برای بار دوم نمی خواهم او را در مقابل خود ببینیم . روح صدا زد : اگر مرا آزاد کنی ، آنقدر به تو ثروت می بخشم که بی نیاز شوی . » محصل گفت : « نه ، تو می خواهی مانند بار اول مرا فریب دهی . » روح گفت : « نکند با این کار شانس و اقبالت را از دست بدهی من کاری با تو ندارم . ، فقط می خواهم پاداشت را به تو بدهم و بی نیازت کنم . » دانش آموز پیش خود فکر کرد : « بدم نمی آید شهامت به خرج دهم و ریسک کنم ، شاید او روی قولش بایستد و این کار عوارضی هم برای من نداشته باشد . » بعد او چوب پنبه را برداشت و روح مانند دفعه قبل بیرون آمد و تا حد یک غول بزرگ شد . گفت : « اکنون تو باید پاداشت را دریافت کنی . » و بعد یک دستمال کوچک به او داد و گفت : اگر دستت زخم شد ، یک سر پارچه را روی زخم بکش ، آن زخم خوب می شود و اگر با سر دیگرش روی فولاد یا آهن بکشی ، به نقره تبدیل می شود . ـ » شاگرد مدرسه گفت : « من باید آن را امتحان کنم . » به طرف درخت رفت ، با تبرش مقداری از پوستش را شکافت و با یک سر پارچه روی آن کشید به زودی زخم جمع شد و بهبود یافت . رو به روح کرد و گفت : « درست گفتی؛ حالا می توانیم از هم جدا شویم . » روح برای آزادی اش از او تشکر کرد و محصل هم نیز برای هدیه ای که دریافت کرده بود از روح سپاسگزاری کرد و به سوی پدرش بازگشت . پدر گفت : « کجا رفتی ؟ چرا کار و زندگی را فراموش کردی ؟ » ـ پدر جان ناراحت نباش . من حاضرم گذشته را جبران کنم . ـ چطوری می خواهی جبران کنی ؟ راهی برای جبران نمانده است . ـ پدر ، ببین می خواهم درختی را که خش و خش می کند بیندازم . او دستمالش را برداشت ، با آن روی تبر کشید و یک ضربه پر قدرت نواخت؛ اما از آن جا که آهن به نقره تبدیل شده بود مسیر خود را تغییر می داد . ـ آه ؛ پدر ، نگاه کن راجع به تبر خرابی که از مسیر خود منحرف می شود تو چه می گویی ! پدر عصبانی شد و گفت : « ای بابا ، تو چکار کردی ؟ من مجبورم پول تبر را هم بدهم و نمی دانم چگونه این کار را بکنم ، این هم سودی که از کار تو می برم . » پسر گفت : « ناراحت نباش ، من خودم این تبر را می خرم . » پدر فریاد زد : « آخر مسخره ! از کجا می خواهی پولش را بپردازی ؟ تو چیزی جز آنچه من در اختیارت گذاشته ام نداری اینها تصورات واهی دانشجویی است که تو در سر می پروری و چیزی از کار هیزم شکنی نمی دانی . » شاگرد مدرسه پس از مدت کوتاهی گفت : من دیگر نمی توانم کار کنم بهتر است کار را تعطیبل کنیم و به خانه برویم . » ـ چی گفتی ؟ فکر می کنی من هم می خواهم مثل تو دست از کار بکشم ؟ تو می توانی در خانه بشینی ولی من باید کار کنم . ـ پدر ، من اولین بار است که به جنگل می آیم؛ به تنهایی راه را بلد نیستم . با من بیا . هنگامی که خشم پدر فرو نشست ، به گفت و گو تن داد و همراه او به خانه برگشت . او به پسرش گفت : « برو این تبر خراب را بفروش . مواظب باش که خیلی ارزان نفروشی ، من ناچارم بقیۀ پول را که باید به همسایه بدهیم تقبل کنم . » ـ پسر تبر را برداشت و در شهر پیش یک زرگر برد . او تبر را امتحان کرد ، آن را در ترازو گذاشت و گفت : « این چهار صد چوب می ارزد ، من اینقدر موجودی ندارم . » محصل گفت : « آن چه موجود دارید بدهید ، بقیۀ آن طلب من باشد . » زرگر سیصد چوب به او داد و صد چوب بدهکار شد دانش آموز به خانه برگشت و گفت : « پدر من پول آوردم . برو و بپرس که همسایه بابت تبرش چقدر می خواهد ؟ پیرمرد گفت : « من می دانم ، یک و شیش دهم چوب . » ـ به او دو و دوازده چوب بده . این دو برابر قیمت است و کافی است که ببینید ، من زیاد پول دارم و او صد چوب هم به پدر داد و گفت : « نباید احساس کمبود کنید ، در رفاه زندگی کنید . » پیرمرد گفت : « خدای بزرگ ، تو چطوری به این ثروت رسیده ای ؟ » بعد پسر آنچه را برایش اتفاق افتاده بود و این که چگونه در اعتماد به اقبال ، چنین سرمایه ای را به دست آورده است توضیح داد . او بابقیه پول به تحصیل ادامه داده و چون می توانست با دستمالش همه زخمها را مداوا کند برای خود یک پزشک معروف شد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 31