مجله نوجوان 96 صفحه 30
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 30

از سری افسانه های برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی محسنی روح در ظرف بلور هیزم شکن فقیری بود که از صبح زود تا دیروقت کار می کرد . پس از گذشت سالها او مقداری پول پس انداز کرد و به پسرش گفت : « تو تنها فرزند من هستی ، من می خواهم پولی را که با عرق جبین گرد آورده ام برای تحصیل تو خرج کنم . حرفه خوبی را یاد بگیر تا بتوانی زمانی که زانوان من سست شد و خانه نشین شدم ، زندگی ام را تأمین کنی . » پسرک به مدرسه ای در بالا دست روستا رفت و تمام تلاش خود را به کار بست . به طوری که تمام معلم هایش از او تعریف می کردند؛ به همین خاطر مدت زیادی در آن جا ماند و چند دورۀ تحصیلی را گذراند . او هنوز درسش تمام نشده بود که متوجه شد دیگر از پولی که پدرش برایش می فرستد چیزی باقی نمانده است . این بود که مجبور شد دوباره به خانه برگرد . پدر که غم وجودش را فرا گرفته بود به او گفت : « متأسفانه من دیگر نمی توانم چیزی به تو بدهم ، درآمدم به نان شب بیشتر نمی رسد . » پسر گفت : « پدر جان ! اصلاً به آن فکر نکن . اگر خدا بخواهد ، من به موفقیت های بزرگی دست پیدا می کنم؛ من تحصیل را ادامه می دهم. » موقعی که پدر می خواست به جنگل برود تا چیزی برای خورد و خوراک و زندگی روزمره به دست آورد ، پسر گفت : « من می خواهم با شما بیایم و کمکتان کنم . » پدر گفت : « نه پسرم ، تو به کارهای سخت عادت نداری ، نمی توانی این کار را انجام دهی . من فقط یک تبر دارم و پولی ندارم که تبر دیگری بخرم . » پسر در جواب گفت : « نزد همسایه برو ، او تا زمانی که من نیاز دارم تبرش را به تو قرض می دهد . » پدر از همسایه یک تبر قرض گرفت و صبح روز بعد با هم برای به حنگل رفتن از خانه خارج شدند . پسر به پدر کمک کرد و خیلی شاداب و سرحال بود . وقتی خورشید بالای سر آن ها قرار گرفت ، پدر گفت : « ما باید استراحت کنیم و غذا بخوریم ، بعد از آن جان می گیریم و بهتر می توانیم کار کنیم . » پسر سهم غذایش را در دست گرفت و گفت : « شما استراحت کنید پدر ، من خسته نیستم . می خواهم کمی در جنگل بگردم و لانه پرندگان را پیدا کنم . » پدر گفت : « ای پسر ناز پرورده برای چی می خواهی برگردی ؟ تو خسته هستی و دستت را نمی توانی بالا ببری ، بیا پیش من بنشین . » پسر در جنگل می گشت . غذایش را خورد خیلی خوشحال بود و به شاخه های سرسبز درختان نگاه می کرد تا لانۀ پرنده ای را بیابد . آنقدر گشت تا به یک درخت بزرگ ترسناک رسید که صدها سال قدمت داشت و به سختی پنج نفر می توانستند دست در دست هم دور آن را بگیرند . او ایستاد ، نگاهی به آن کرد و پیش خود فکر کرد : « پس باید بسیاری از پرندگان لانه های خود را روی آن ساخته باشند . ـ » برای بار اول از آن بالا رفت . صدایی شنید؛ درست که گوش داد متوجه شد صدای خفه ای می گوید « من را بیرون بیاور ، من را بیرون بیاور . » او به اطراف خود نگاه کرد اما نتوانست چیزی بیابد . به نظرش رسید که این صدا از زیر زمین بیرون آمده است . صدا زد : « تو کجایی ؟ » صدا جواب داد : « من زیر ریشه های درخت قدیمی ام . من را بیرون بیاور ، من را بیرون بیاور . » دانش آموز شروع کرد زیر درخت را تمیز کردن و ریشه های درخت را جست و جو کردن تا اینکه بالاخره در یک حفرۀ کوچک؛ یک تنگ شیشه ای پیدا کرد . آن را بیرون آورد و جلوی نور قرار داد . چیزی دید مثل یک قورباغه که درون شیشه بالا و پایین می رفت و بار دیگر فریاد زد : « من را بیرون بیاور ، من را بیرون بیاور . » دانش آموز که نیت بدی نداشت او را بیرون آورد ولی بعد از لحظاتی مانند یک آدمک وحشتناک به اندازۀ نیمی از درخت ، جلوی دانش آموز ایستاد . او با صدای ترسناکی فریاد زد : « تو می دانی مزد این که مرا بیرون آوردی چیست ؟ » دانش آموز بدون این که بترسد در جواب گفت ؟ : « نه ، چگونه باید بدانم ؟ » روح پاسخ داد : « می خواهم به تو بگویم . من باید برای این کار

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 30