مجله نوجوان 96 صفحه 20
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 20

نویسنده : ژولی استالیک مترجم : دلارام کارخیران فرانچسکو او مرده است . حیوان خانگی کوچک و بیچارۀ من ! حیوانک با هوش من ! مرگ او غیر منتظره و وحشتناک بود . من هنوز مرگش را باور نکرده ام و حرف زدن دربارۀ او برایم دشوار است . اما باید سعی کنم . فرانچسکو در بعد از ظهر یک یکشنبۀ آفتابی در تابستان ، وارد زندگی من شد . من تازه قطعه ای گوشت را بیرون از یخچال گذاشته بودم که ناگهان سرو کلۀ او پیدا شد . در آن لحظه من نمی دانستم فرانچسکو پسر است و اسم فرانچسکو ، بعدها به ذهنم خطور کرد . در لحظۀ اول ، فقط از دیدن او عصبی و کلافه شده بودم مطمئنم که اگر شما هم جای من بودید ، چنین حسی داشتید . این ماجرا مربوط به قبل از زمانی بود که من کشف کنم که با چه هیولای عالی ، با هوش و مهربانی مواجه هستم . روز اول ، او ویزویزکنان دور آشپزخانه پرواز می کرد و من که متوجه حماقتم نبودم ، سعی می کردم با مگس کش احمقانۀ زرد رنگی که شبیه سر یک اردک بود و آن را از بازار دست دوم فروشیها خریده بودم ، او را شکار کنم . اوه . فرانچسکو ! وقتی به آن روز فکر می کنم ، شرمنده می شوم . تو هراسان و به دنبال جای فرار می گشتی . قلب کوچکت به شدت می زد و چشم های بزرگ سیاهت ، همۀ فضای اطراف را به دنبال راه فراری ، می کاوید . و من آن جا بودم ، در حالیکه مثل یک غاز وحشی این طرف و آن طرف می دویدم و سر و صدا درست می کردم صدای تماس مگس کش با هوا به سر و صدای من اضافه شده بود . فکر می کنم که در آن لحظات از من متنفر بودی ، با اینحال فرانچسکوی عزیز من ، تو در لحن ویزویز کردنت ، هیچ تغییری ندادی . بالاخره خسته شدی و روی میز نشستی ! آفتاب روی بدنت می درخشید و به آن ، رنگ آبی ، زیبا و بسیار درخشانی بخشیده بود . من فقط توانستم بایستم و زیبایی ات را تحسین کنم . مگس کش میان انگشتانم لغزید و ولو شد . من صورت کوچک تو را دیدم و حتی فکر می کنم که متوجه لبخند ظریفی روی لبهایت شدم ! در همین لحظه ، دوست هم خانۀ من وارد اتاق شد و تو دوباره پرواز کردی ! او فریاد زد : « آه . . . عجب خرمگسی . . . » و بلافاصله به سراغ اسپری حشره کشی رفت که ما آن را در زیر ظرفشویی آشپزخانه نگه می داشتیم . برای یک لحظه قلبم ایستاد . من حشره کش را از او قاپیدم . و او را از در به بیرون هل دادم . ـ قاتل ، برو گمشو ! هنوز صدای خندۀ مسخره آمیز او را به خاطر دارم . او برای همیشه از خانه رفت ! من نشستم و برای مدتی به تو نگاه کردم . و تو ویزویزکنان مشغول خوردن یک دانۀ شکر بودی و حتی وقتی به تو نزدیک شدم ، فرار نکردی . ـ سلام ! تو کی هستی ؟ اسمت چیه ؟ تو جواب ندادی ، اما دهانت را با دستان لاغرت پاک کردی و دوباره همان لبخند مرموز را به من تحویل دادی . ـ گرسنه هستی ؟ با سر به من جواب منفی دادی . ـ از من ترسیدی ؟ من این سؤال را نجوا کردم و برای شنیدن جوابش ، نفسم در سینه حبس شده بود ! تو خیلی آرام سر کوچکت را تکان دادی . تو می فهمیدی . آن روز بعد از ظهر ، من سؤالات زیادی را از تو پرسیدم و چیز های زیادی در مورد تو دستگیرم شد . بعد تو به طرف پیشخوان آشپزخانه پرواز کردی جایی که برادر زادۀ کوچک من ، حروف مغناطیسی آموزش الفبایش را آن جا گذاشته بود . تو از روی حرفی به حرف دیگر می پریدی و من به آرامی حروف را در ذهنم جمع آوری می کردم ! س . . . ل . . . ا . . . م و

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 20