مجله نوجوان 96 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 96 صفحه 11

وکیل همۀ ده هزار دلار را گرفت و به من گفت : نگران نباش . اگر می گفت نفس نکش ، کمتر متعجب می شدم . ولی چیزی نگفتم شاید معجزه ای رخ می داد . سیریل آبوث روباه حیله گری بود که شاید می توانست مرا یک طوری نجات دهد ولی آخر چه طوری ؟ نمی دانستم . وکیل از جانب شاهد یعنی همان زن مو طلایی دلواپسی نداشت ولی گفت : کوچه خیلی تاریک بوده تو هم پشت به روشنایی خیابان بودی و حادثه با سرعت زیاد اتفاق افتاده . ما می توانیم روی شهامت آن زن سایه ای از ابهام بیندازیم و قضات را دست خوش تردید کنیم . بله . این ممکن بود ولی ـ اگر آن پیرزن غیرقابل تحمل « کلودنجر » در صندلی قضات می نشست مسئله صورت دیگری پیدا می کرد . *** دادستان در حالی که با نگاه تیزبینش چهرۀ زن را می کاوید به او گفت : اسمتان لطفاً . زن جواب داد : کلاریس باتر فورتث کلودنجر . ـ شما تبعه آمریکا هستید ؟ ـ البته . ـ آیا با قوانین جزایی و تشریفات دادگاه و امور قضایی ، دینی و اخلاقی این ایالت آشنایی دارید ؟ ـ بله . جوان . کاملاً . من در دانشکده حقوق فلوریدا تحصیل کرده ام . دستمالی در آوردم تا عرق صورتم را پاک کنم . سؤال و جواب آن ها ادامه داشت و من صدای دادستان و خانم کلودنجر را مثل زمزمه ای دور و مبهم می شنیدم . یاد حرف های وکیل دربارۀ آن زن افتادم . سیریل آبوت راجع به او خوب تحقیق کرده بود و می گفت : او سی سال پیش دختر مغرور و قابل تحسینی بوده که خواستگاران فراوانی داشته ولی با یک میلیونر پیر که از نظر سیاسی شخصیت برجسته ای بود ازدواج کرده . ادوارد کلودنجر شوهر خانم کلاریس کلودنجر سه سال قبل در بیمارستان به طرز مشکوکی فوت کرد . مرگ او قدری مرموز بود و تمام ثروتش به همین خانم رسیده است و . . . دادستان لبخند پر وقاری به روی خانم کلودنجر زد و پرسید : مادام ، شما چیزی دربارۀ این محاکمه می دانید ؟ زن پاسخ داد . بله . پرونده را مطالعه کرده ام و از وکلا و شهود چیزهایی شنیده ام . ـ متهم را می شناسید . ـ خانم از نوک دماغش به دادستان نگریست و گفت : شخصاً خیر . ـ با او ضدیتی دارید ؟ ـ ابداً ! دادستان قیافه ناخوشی گرفت و گفت : از پرسیدن این سؤال آخر معذرت می خواهم خانم ولی ما باید کاملاً مطمئن شویم که قضات در این محاکمه بی طرف هستند . ـ می فهمم . . . ادامه بدهید مرد جوان . دادستان با رضایت سری جنباند و چند سؤال بی اهمیت دیگر پرسید و سپس رو به طرف قاضی گرداند و گفت : فکر می کنم تحقیق بیشتر لازم نباشد عالی جناب ما خانم کلودنجر را به ریاست ژوری می پذیریم . قاضی از وکیل پرسید : اعتراضی دارید ؟ سیرسیل آبوت برخاست . قدمی پیش نهاد و دستی به مو های خاکستری پر پشتش کشید و مثل یک آدم خلع سلاح شده جواب داد : خیر عالی جناب . حدس می زدم دادستان سؤالات مهم را پرسیده باشند . ـ پس خانم واجد شرایط هستند ؟ وکیل گفت : بله . هستند . لحظه ای گیج و مهبوت به سیرسیل آبوت خیره شد . بعد توی صندلی ام وا رفتم و در دل نالیدم : آه خدایا مردک احمق کار را خراب کرد . وکیل به سوی من چرخید . آن وقت در قیافه اش چیزی دیدم که مرا به حیرت فرو برد . آبوت روباه پیر به زحمت می کوشید از لبخند زدن خودداری کند . نمی دانم چرا بی اختیار پشیمان شدم از این که به او گفته بودم برای قتل لن داتی ده هزار دلار مزد گرفته ام ، چون حس می کردم او شایسته دریافت هر پانزده هزار دلار بود . وقتی آبوت برگشت و کنارم نشست آهسته گفتم : شما که تقریباً حکم محکومیت و مرگ مرا امضاء کردی ؟ وکیل چشمکی زد و گفت : برعکس . و البته او درست می گفت . . . چند روز بعد من تبرئه شدم . اکنون می دانم خانم کلودنجر همان کسی بود که مرا برای کشتن لن داتی اجیر کرد . این که چرا می خواست مردک نفله شود به من ربطی ندارد . . . ما آدم کشان حرفه ای دربارۀ یک همچین چیزهایی کنجکاوی نمی کنیم . پایان

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 96صفحه 11