مجله نوجوان 99 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 99 صفحه 4

داستان مهرک بهرامی امان از این مقرّرات اتابک خان عضدی کارمند یکی از بانکهای دولتی بود با خانواده ای نه چندان بزرگ که تشکیل شده بود از طاهره خانم همسر مهربان ، خانه دار و وسواسی زهره خانم فرزند بزرگ و کمی خجالتی و کم رو و مثل مادرش کدبانو و با سلیقه و علی اقا پسر عزیز دردانه و فرزند کوچک خانواده که 10 سال داشت و ماشاء الله توی محله به زبر و زرنگ بودن معروف بود و کار راه انداز محل که برای دو تا همسایه این طرف و دو تا همسایه آن طرف نان می گرفت و زنبیلهای سنگینشان را تا در خانه برایشان می برد . خلاصه خانوادۀ اتابک خان که طاهره خانم عادت داشت اتاجان یا گاهی اتاخان صدایش بزند) یک خانوادۀ دوست داشتنی و تقریباً نمونه توی محل بود . ولی قصۀ ما داستان خانواده ی اتابک خان نیست بلکه قصه یک روز گرم تابستان با ماجرایی نه چندان غیر عادی برای خود اتاخان است . ساعت 10 صبح بود و اتاخان که در مرخصی به سر می برد و سعی می کرد اوقات فراغتش را آن طور که دوست دارد بگذراند ، هنوز توی رختخواب دراز کشیده بود و چرت می زد . در حالی که داشت از این دنده به آن دنده می شد ، ناگهان صدای طاهره خانم مثل سوت خمپاره انداز توی گوش اتاخان پیچید و باعث شد حسابی خواب از سرش بپرد . اتاخان که از روش سپری شدن اوقات فراغتش به این شکل راضی نبود ، با ناله در حالی که داشت موهای به هم ریخته ی سرش را با دست مرتب می کرد گفت : طاهره خانم بیدارم ، الان میام . طاهره خانم که مثل همیشه دست پاچه بود و دل شوره داشت ، در حالی که دور خودش می چرخید و سعی می کرد کارهایش را سر و سامان بدهد گفت : اتاجان هنوز خوابی ؟ ! آخه می بینی که من چقدر گرفتارم . یادت که نرفته امشب مهمون داریم ؟ خواستگارای زهره رو میگم ، وای خدایا من باهاشون خیلی رو دربایستی دارم . می دونی که از خانواده ی عمادی هستن ، آخه آقاجون می شناسدشون ، خیلی ازشون تعریف می کنه . و در حالی که داشت یک دست بشقاب از کمد اتاق در می آورد نگاه معترضانه ای به اتاخان انداخت و گفت : اتاخان! تو رو به خدا یه تکونی به خودت بده ، مگه یادت نرفته که دیشب قول دادی امروز بری بازار یه خرید درست و حسابی بکنی ؟ سفارش خرید رو برات نوشتم ، گذاشتم روی میز آشپزخونه . اتاخان با کرختی از جا بلند شد و گفت : باشه الان می رم . ولی طی ده دقیقه ای که اتاخان آماده می شد ، طاهره خانم مدام می گفت : اتاجان بجنب . هزار تا کار دارم . باید برگردی کمکم کنی . باشه ؟ زود بیا . معطل نکنی ها ؟ بجنب دیر شد دیگه . خلاصه طاهره خانم آن قدر اضطراب داشت و هول بود که اتاخان هم با شتاب تمام آماده شد و لباس پوشیده و نپوشیده از خانه زد بیرون که اوامر طاهره خانم را انجام دهد . روز خیلی گرمی بود و اتاخان شرشر عرق می ریخت . به همین دلیل در طول مسیر برای رفع عطش از خرید هیچ گونه مایعاتی صرف نظر نمی کرد و دستهایش پر شده بود از بطری های آب معدنی و قوطی های جور واجور آب میوه و نوشابه . خلاصه بعد از خوردن تمام نوشیدنیها برای رفع تشنگی و کلی عرق ریختن به بازار رسید . پیاده شد و چند ساعتی در بازار برای تهیه لیست خرید طاهره خانم پرسه زد در آن گرما و شلوغی با آن همه خرت و پرت که در دستش بود ، حسابی کلافه شده بود . عاقبت پس از دو ساعت و نیم که خریدش تمام شد ، از آن همه شلوغی خودش را بیرون کشید و رفت به سمت پارک شهر تا هوایی تازه کند و به قول معروف بادی

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 99صفحه 4