مجله نوجوان 99 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 99 صفحه 5

به کله اش بخورد، یک منظره ی چشم نواز ببیند و استراحتی هم بکند ولی همین طور که داشت می رفت کم کم احساس کرد که دچار دل درد شده است و باید هرچه زودتر خودش را به دستشویی پارک برساند . پس به سرعت قدمهایش افزود ولی سنگینی وسایل دستش و گرمای هوا و فشاری که به شکمش می آمد ، عرصه را بر او تنگ کرده بود و ناچار بود هر ده قدم یکبار بایستد ولی هر چقدر که می ایستاد و معطل می کرد ، وضعیتش اضطراری تر می شد . خلاصه به هر خفّتی بود به پارک رسید و از دور ، چشمش به دستشویی عمومی افتاد ولی قبل از رسیدن به آنجا نگاهی به اطراف انداخت تا کسی را پیدا کند و وسایلش را به او بسپارد . در همین حین متوجه پیرمردی شد که روی نیمکتی در آن نزدیکی نشسته بود و چانه اش را به عصایش تکیه داده بود . اتاخان با عجله به طرفش رفت و با عذرخواهی فراوان از او خواست که چند لحظه ای وسایلش را نگه دارد . پیرمرد با خوش رویی پذیرفت و اتاخان سبک و شتابان به طرف دستشویی دوید و بعد از یک دور گشتن به دور ساختمان ، بالاخره در ورودی دستشویی آقایان را پیدا کرد و با سرعت داخل شد ولی ناگهان دستی از پشت کتش را چسبید . اتاخان با تعجب دید که مسئوول دستشویی که مرد میانسالی بود ، با لهجه ی مخصوصی گفت : آقا کجا ؟ اتاخان با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود ، گفت : خب معلومه ! نگهبان گفت : اول پولشو بده بعد برو . اتاخان که داشت به خودش می پیچید گفت : باشه میرم ، میام بهت می دم . نگهبان گفت : نمی شه ، شاید بری دیگه نیای . خیلیها همین طور پول نمیدن . اتاخان در حالی که صورتش خیس عرق شده بود گفت : پدر جان ! این جا که یه در بیشتر نداره . من دوباره باید از همین جا بیام بیرون . نگهبان گفت : نمی شه ، مقرّراته ، منم کارم همینه . اول پول بده بعد برو . اتاخان گفت : بشه ، چقدر میشه ؟ نگهبان مکثی کرد و گفت : 25 تومن . اتاخان شروع کرد به دنبال 25 تومانی گشتن در جیبهایش ولی پیدا نکرد . عاقبت یک اسکناس 50 تومانی در آورد و گفت : این 50 تومانی رو بگیر و بذار برم . پیرمرد گفت : نه ندارم ، بقیه اش رو بدم . اتاخان با عجز گفت : بقیه اش باشه واسه خودت فقط بذار برم . گفت : نمی شه . ما نون حلال می خوریم ، برو خردش کن . اتاخان در حالی که اشک توی چشمهایش حلقه زده بود گفت : آخه نمی شه بعد خردش کنم ؟ نگهبان گفت : نه همون که گفتم . خلاصه اتاخان در حالی که به سختی راه می رفت آمد بیرون و به طرف اولین عابری که دید حمله ور شد و گفت : آقا قربونت ، اینو داری خرد کنی ؟ طرف زد زیر خنده و گفت : داداش ، ما رو گرفتی ها! این که خرده . و رفت . اتاخان نگاهی به اطراف انداخت چشمش افتاد به خانمی که دست پسر بچه ای را در دست داشت و در حالی که داشت به آنها نزدیک می شد سعی کرد ظاهرش را مرتب کند . عاقبت با صدایی که داشت می لرزید گفت : خانم ببخشید یه 25 تومانی دارید به من بدید ؟ خانم که تعجب کرده بود گفت : وا ! این گدایی مدل جدیده ؟ خجالت بکش . چارستون بدنت سالمه ، برو کار کن . این را گفت و با سرعت دور شد . اتاخان سر خورده و بی قرار چند لحظه ای مات و مبهوت به دور شدن آنها نگاه کرد و عاقبت در حالی که دیگر به سختی راه می رفت و دستش را به درخت و نیمکت می گرفت و تلو تلو می خورد ، به کنار پیرمردی که وسایلش را به او سپرده بود رسید و گفت : پدر جان شرمنده . . . و ماجرا را دوباره برای پیرمرد تعریف کرد . پیرمرد که گوشش سنگین بود و سمعکش از پشت گوشش افتاده بود روی کتش گفت : خواهش می کنم پسرم ، قابل نداره . آدم باید هر کاری از دستش بر می آد برای دیگران بکنه . وقتی ما جوان بودیم یه روز . . . اتاخان که دیگر نمی توانست راه برود ، کنار پیرمرد روی نیمکت ولو شد و سرش را در دستانش گرفت . نزدیک بود از شدت ناراحتی و فشار منفجر شود و که متوجه برق چیزی روی زمین شد . وای خدای بزرگ ! یک سکه ی 25 تومانی زیر پایش روی زمین افتاده بود . آنقدر خوشحال شده بود که نمی دانست چه کار کند . با خوشحالی شیرجه زد و 25 تومانی را برداشت و دوید به طرف دستشویی . پیرمرد که داشت هنوز خاطره تعریف می کرد ناگهان با تعجب گفت : چه دوره و زمانه ای شده ! جوانها چقدر عجیب و غریب شدن . خلاصه وای از این مقررات دست و پا گیر یا درست بگویم وای از این آدمهای مقرراتی که آدمی مثل اتاخان را با آن همه غرور این طور عاجز می کنند و ناگفته نماند که اتاخان اگر آن روز با ارزش ترین چیز را پیدا می کرد شاید به اندازه ی پیدا کردن یک سکه ی 25 تومانی روی زمین خوشحال نمی شد .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 99صفحه 5