شعر هایی برای افغانستان
از محمد کاظم کاظمی
سیب
سیب سرخی به روی سینی سبز ، این چنین کرده اند میزانت
این چنین کرده اند میزانت ، پیش روی هزار مهمانت
روزگاری به شاخسار بلند ، آزمونگاه سنگها بودی
سنگهایی که زخمها به تو زد ، زخمهایی که کرد ارزانت
یاد روزی که عابران فقیر ، حسرت خوردن تو را خوردند
و به صد اضطراب و دلدله چید، یک نفر از تبنگ دکانت
اینک ، ای سیب! شکل خورده شدن ، بسته ی انتخاب مهمانهاست
تا چه سان می کنند تقسیمت ، تا چه می آورند بر جانت
آن یکی پوست کنده می خواهد ، آن یکی چارقاش می طلبد
آن یکی تیز می کند چنگال ، آن یکی می کند به دندانت
*
می خوری سنگ ، می شوی کنده ، می خوری کارد ، می شوی رنده
سیب بودن مسیر خوبی نیست ، می کنداز خودت پشیمانت
سیب سرخی به روی سینی سبز ، سرنوشتی سیاه در فرجام . . .
چندی ای سیب ! سنگ شو که کسی نتواند دهد به مهمانت
شطرنج
این پیاده می شود ، آن وزیر می شود
صفحه چیده می شود دار و گیر می شود
این یکی فدای شاه آن یکی فدای رخ
در پیادگان چه زود ، مرگ و میر می شود
فیل کج روی کند ، این سرشت فیلهاست
کج روی در این مقام ، دلپذیر می شود
اسپ خیز می زند ، جست و خیز کار اوست
جست و خیز اگر نکرد ، دستگیر می شود
آن پیاده ی ضعیف ، راست راست می رود
کج اگر که می خورد ، ناگزیر می شود
هر که ناگزیر شد ، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است زود سیر می شود
آن وزیر می کشد ، آن وزیر می خورد
خورد و برد او چه زود ، چشمگیر می شود
ناگهان کنار شاه ، خانه بند می شود
زیر پای فیل ، پهن ، چون خمیر می شود
*
آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است
هرچه خواست می شود ، گرچه دیر می شود
این پیاده ، آن وزیر . . . انتهای بازی است
این وزیر می شود ، آن به زیر می شود
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 99صفحه 23