مجله نوجوان 99 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 99 صفحه 25

از سری افسانه های برادران گریم مترجم : سید احمد موسوی محسنی به داد و بیداد . خدمتکاران دور او جمع شدند تا ببینید چه خبر است . او گفت : « این آدم دیگر پسر من نیست . من او را از خانه بیرون می اندازم و از شما می خواهم او را به جنگل ببرید و جانش را بگیرید . » آنها او را بیرون بردند اما دلشان نیامد او را بکشند ، از روی دلسوزی او را رها کردند . آنها توانستند چشم و زبان یک آهو را به عنوان تأیید کارشان برای پیرمرد بیاورند . پسر جوان سرگردان می گشت . پس از مدتی به یک قلعه رسید ؛ خواست در کاروان سرایی شب را استراحت کند نگهبان قلعه به او گفت : « خوب ، اگر تو بخواهی آن پایین زیر برج قدیمی بیتوته کنی مانعی ندارد ، اما به تو هشدار می دهم ، کار خطرناکی است . زیرا سگهای وحشی فراوانی دارد ؛ آنها موقع حمله پارس می کنند و زوزه می کشند و یک ساعت نشده ، آدم را می گیرند و می خورند . به همین دلیل تمامی این منطقه همیشه در غم و ماتم است و هیچ کس نمی تواند به آنها کمکی کند . » جوانک بدون آنکه بترسد ، گفت : « اجازه بدهید من پیش این سگهای خطرناک بروم . فقط چیزی به من بدهید که جلوی آنها بیندازم . آنها کاری به من ندارند . » با وجود مخالفت دیگران ، او را تنها پایین برج آوردند .هنگامی که به آنجا رسید ، سگها برایش پارس نکردند . آنها دمهایشان را به نشانه دوستی تکان دادند و دور او جمع شدند و آنچه او جلویشان می انداخت می خوردند و با صمیمیت با او رفتار می کردند . روز بعد ، او با تعجب فراوان ، سالم و سرحال بین مردم ظاهر شد و به حاکم قلعه گفت : « سگها به زبان خودشان به من گفتند که چرا آن جا اقامت کرده اند و مردم این منطقه را اذیت می کنند . آنها افسون شده اند و بایستی از یک گنجینه بزرگ که در زیر برج قرار گرفته است حفاظت کنند و تا زمانی که این گنج خارج نشود ، به آرامش نمی رسند ؛ چگونگی انجام این کار را نیز از زبان آنها شنیده ام . » همه کسانی که این صحبت را شنیدند ، خوشحال شدند . حاکم قلعه اعلام کرد می خواهد او را به عنوان فرزند شایسته حکومت بپذیرد ، چون او را به خوشبختی کامل رسانده است . او دوباره پایین رفت و از آن جا که می دانست چه باید بکند ؛ جریان را پیگیری کرد و صندوقچه ای پر از طلا با خود آورد . از آن به بعد دیگر صدای زوزه ی سگهای وحشی شنیده نشد ؛ آنها متفرق شدند و آن منطقه از گرفتاری نجات یافت . بعد از مدتی یادش آمد که می خواسته است به رم مسافرت کند .در مسیرش به یک باتلاق برخورد کرد که قورباغه ها در آن نشسته و آواز می خواندند . درست گوش کرد . وقتی فهمید چه می گویند ؛ بسیار نگران و ناراحت شد . وقتی به رم رسید ، امپراطوری فوت کرده بود و بین وزرا اختلاف شدیدی افتاده بود که چه کسی را باید به جای او انتخاب کنند . بالاخره آنها به یک نظر واحد رسیدند کسی می بایست به عنوان امپراطور انتخاب شود که یک نشانه ی عجیب در او ظاهر شود . در همین لحظه اشراف زاده ی جوان وارد کاخ شد و ناگهان دو کبوتر سفید روی شانه های او پرواز کردند و همان جا نشستند . مقامات دربار این را نشانه ای عجیب دانستند و از او پرسیدند که آیا مایل است امپراطور شود . او مصمم نبود نمی دانست که واقعاً صلاحیت آن را دارد یا نه اما کبوتران به او گفتند که این پیشنهاد را بپذیر . سرانجام جواب بله داد . مراسم تاج گذاری انجام شد . آنچه او بین راه از قورباغه ها شنیده بود و پیامهایی که او را به امپراطوری شدن ترغیب می کردند ،واقعیت یافت . حالا دیگر او می بایست سوگند مقدس یاد کند ولی چیزی بلند نبود دو کبوتر روی شانه هایش نشستند و آن چه را لازم بود ، در گوشش زمزمه کردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 99صفحه 25