مجله نوجوان 99 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : سپیده اسلامی

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء، محسن وطنی

موضوع : نوجوان

مجله نوجوان 99 صفحه 34

علی باباجانی آن درخت تنها برایشان سخت بود که قبول کنند محمد پسر عبدالله ، پیامبر خداست . در نظر آنها محمد همان پسر یتیمی بود که درسی نخوانده بود . فقط در دامان عبدالمطلب و ابوطالب رشد کرده بود . آنها یعنی سران قریش ، عبدالله ، عبدالمطلب ، و ابوطالب و دیگر اقوام پیامبر را از نزدیک دیده بودند ولی هیچ کدام از آنها ادعای پیامبری نکرده بود . بارها پیش ابوطالب رفتند و خواستند که از محمد بخواهد دست از کارهایش بردارد . شاید نمی خواستند بزرگی و عظمت را در وجود او ببینند . بزرگان قریش جمع شدند و رفتند پیش پیامبر . یکی از آنها به حرف آمد : « ای محمد ، تو ادعای بزرگی می کنی . پدران و خویشان تو تاکنون چنین ادعایی نکرده بودند . ما سران قریش به اینجا آمده ایم و می خواهیم ثابت کنی که پیامبر خدا هستی . اگر خواسته مان را برآورده کنی ، می فهمیم که فرستاده خدایی و اگر خواسته مان را اجابت نکنی ، می فهمیم که دروغگو و ساحری . » پیامبر به علی که در کنارش بود نگاه کرد و بعد چشم گرداند و رو به سران قریش گفت : « خواسته ی شما چیست ؟ » یکی از آنها به درختی که در آن نزدیکی بود اشاره کرد : « از این درخت بخواه که از ریشه کنده شود و پیش رویت بایستد . » پیامبر گفت : « خداوند بر همه چیز تواناست . اگر چنین کند ایمان می آورید ؟ » جواب آری را که از آنها شنید ، گفت : «من این کار را انجام می دهم . می دانم که ایمان نخواهید آورد در میان شما جمعی هستند که در جنگ بدر کشته خواهند شد و جمع دیگری هستند که برای جنگ با من لشگرها آماده می کنند . » بعد رو به درخت کرد و گفت : « ای درخت! اگر ایمان به خدا و روز قیامت داری و می دانی که من رسول خدا هستم . به اذن خدا با ریشه های خود از جا کنده شو و در نزد من بایست . » چشمها همه خیره بر درخت بود . ناگهان درخت تکان خورد و صدایی بلند در اطراف پیچید . صدایی مثل بال زدن پرنده ها که از زمین کنده می شدند و به آسمان پر می گرفتند با آن صدای مهیب درخت از ریشه کنده شد و خود را به پیامبر رساند . بلندترین و پربرگ ترین شاخه ی درخت بر سر پیامبر سایه انداخت و شاخه ی دیگرش بر سر علی سایه افکند که در طرف راست پیامبر بود . سران قریش این صحنه را دیدند اما غرور و تکبرشان اجازه نمی داد که شگفتی شان را ابراز کنند و به پیامبر ایمان آورند . یکی از آنها با غرور گفت : « حالا امر کن که درخت برگردد و دو نیم شود . نیمی باز گردد و نیمی دیگر در جای خود بماند . » پیامبر همین دستور را داد . درخت به سر جای خود رفت و دو نیم شد . نصف درخت سر جای خود ایستاد و نصف دیگرش با سرعت و صدایی بلند به طرف پیامبر آمد. آنها از پیامبر خواستند که همین نیم دیگر به سر جای خودش برود و به درخت متصل شود . به دستور پیامبر همین کار انجام شد اما آنها نادان تر و سنگدل تر از این حرفها بودند و با این همه معجزه ، ایمان نیاوردند . نهج البلاغه ، خطبه ی 192 ریشه ی قرآنی ضرب المثلهای فارسی ناهید شهیدی آن قدر نبود یا آن قدر نداد که کور بگوید شفا . به نهایت کم بود . لایسمن و لایغنی من جوع . قرآن کریم سوره ی غاشیه (88) آیه 7 که به آن طعام نه فربه می شوند و نه سیر گردند .

مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 99صفحه 34