حامد قاموس مقدم
پرستار گلها
پروانه، آرام درِ خانه را بست. در آهنی هم تمام تلاش خود را
کرد تا صدای اضافه ایجاد نکند. مرتضی شب قبل آنقدر سرفه
کرده بود که از ته حلقش خون میآمد. حالا او توانسته بود با
کمک داروهای زیاد به خواب برود. چند روز بود که پروانه برای
پیدا کردن داروهای مرتضی از صبح به تهران میرفت و دم
غروب به خانه باز میگشت.
راننده صدا زد: اکباتان جا نمونی!
پروانه از خواب پرید. او هم شب قبل نخوابیده بود. به خاطر
همین به محض اینکه اتوبوس راه افتاد پلکهایش سنگین شد و
به خواب رفت.
اتوبوس به میدان آزادی نزدیک شد. پروانه به یاد سال پنجاه
و هفت افتاد؛ روزی که قرار بود امام بیاید.
سیل جمعیت منتظر بودند تا هواپیمای امام به زمین بنشیند.
انتظامات دست به دست هم داده بودند تا نظم مسیر حفظ شود.
پروانه آن شب تا صبح بیدار بود. با هم دانشگاهیهایشان قرار گذاشته بود مسیر حرکت امام را با گل
تزیین کنند.
صبح با هجوم جمعیت، همۀ گلها زیر پا له شدند. پروانه خیلی از این مسئله ناراحت و غمگین بود. احساس
میکرد هیچکس برای کاری که او کرده است. ارزشی قائل نبوده است.
شاخه گلی را دید که زیر پا له شده بود. خم شد تا آن را از زیر پا بردارد.
ماشینی که حضرت مام بر آن سوار بود از دور نزدیک شد و جمعیت ناگهان جابجا شدند. دست پروانه
به گل نرسید. کسی با عجله از کنار پرانه رد شد و به او تنه زد. پروانه تکان شدیدی خورد و پایش لای
نردههای جوی آب گیر کرد.
موجی در جمعیت افتاد و همه جابجا شدند. در این میان لحظهای نگاهش در نگاه امام گره خورد و لبخند
او را حس کرد. نزدیک بود پروانه زیر دست و پای جمعیت له شود. شخصی دست او را کشید و او را از
آنجا نجات داد.
آن شخص مرتضی بود. پروانه با دیدن مرتضی حس کرد که سالهاست او را میشناسد. سفرۀ دلش را در
برابر مرتضی پهن کرد و غصّههایش را به مرتضی گفت. پروانه به مرتضی گفت که عاشق است. گفت که
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 12