با دشمن پروایم نیست.»
عباس من جنگید و جنگید. سایهای سیاه از پشت
نخلها، دست راستش را فرو شکست. هنوز جام بود و
مستی ساقی که به تشنه کامانش برساند. رجز میخواند
و میگفت:
«به خدا سوگند اگر دست راست مرا ببرید، من هماره
از دینم و از امام راستین و یقینآفرینم که فرزند پیامبر
پاک امین است حمایت خواهم کرد.»
دست چپ عباس عزیزم را بریدند. مشک به چالاکی
و شتاب آشنای دندانهایش شد. دیگر عباس من با
خویش گفت و گو میکرد و میگفت:
«ای نفس، هراسناک کفر پیشگان سیاه کار مباش. به
رحمت پروردگار قدرتمند تکیه کن و با پیامبر برگزیده
و عزیز مسرور و شادمان باش. دشمن، ستمگرانه و
بیرحمانه دست چپ مرا قطع کرد. خدایا در شعلههای
خشم و شرارههای دوزخ خویش خاکسترشان کن.»
تیر بود که میبارید و عباس من امیدوار. چه باک
دستی نباشد. او بیدستی را در مستی نام حسین و آب
رسانی به حرم فراموش کرده بود. آه و دریغا که تیر
به مشک نشست. تیری دیگری در چشمانش و دیگر تیر
در سینهاش. کوه از اسب فرو افتاد و علقمه را دو صدا
پر کرد:
-برادر، برادرت را دریاب
- عزیزم، فرزندم عباس، صدای محزون زنی شکسته
قامت و دست بر پهلو گرفته.
صدای سوم در علقمه پیچید؛ صدای عمودی که بر
فرق عباس آمد و پشت آسمان را شکست.
و چهارمین صدا، صدای حسین بود که: الان انکسر
ظهری و قلت حیلتی.
بقیع در خود شکست. خاک بر فرقها مینشست. شیون
بر میخاست. زینت، شانههای امالبنین را مینواخت.
امالکثوم دستش را گرفت. عاتکه، صفیه، سکینه، امهانی،
رمله و اسماء یاریاش کردند تا برخیزد. صدای گریهای
غریب از انبوه گریهها فضای بقیع را در خود میگرفت.
صدای شیونها آرام شد. همه مبهوت و در جست و جوی
مرثیه خوان بودند.
زینب برخاست؛ با صدایی گم شده در گریه فریاد زد:
«صدای مادرم زهراست؛ گرۀ آشنای اوست.» و دیگر
بار بقیع آتش گرفت. امالبنین بر خاک افتاد. صدایی در
گوشش پیچید. السلام علی ولدی العباس. این صدا برای
هیچ کس به اندازۀ زینب آشنا نبود.
***
. سیزدهم جمادیالثانی است. سه سال از حماسۀ غم
رنگ عاشورا گذشته است. سه سال است که امالبنین هر
روز میهمان بقیع است. امروز نیز به بقیعش آوردهاند
تا ندبهخوان و مرثیهگوی حسین باشد. از شکوه قامت
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 30