از چشمهای مهربان تیر خوردهات ؟ از چه بگویم! از چه؟
صدا در گلویش میشکند. دمی سکوت میکند. صدای گریۀ مردم، بقیع را لبالب میسازد.
- ای مردم، ساقی عزیز من قصد میدان داشت. در غربت عاشورا، در تنهایی حسین. شنیدهام با تمام
ادب آمد مقابل حسین. سرو نظر آرای او، نگاه مولا و سیدش را پر کرد.
گریه، حسین را امان نداد. در لرزش صدای گریهآلود میگفت:
یا اخی انت صاحب لوائی و اذا مضیت تفرق عسگری
و عباس سر فرو افکند. با پیشانی عرق گرفته از شرم. با شانههای لرزان از گریهای که در همراهی
با برادر داشت. نزدیک شد دست حسین را به التماس فشرد که دلتنگم دلتنگ. خسته و ملولم از این
زیستن. میخواهم با این انبوه دو رنگ بجنگم.
در مقابل تمنای عباس، حسین را تاب نبود. صدای گریۀ کودکان حرم برخاسته بود. عطش بود
و التهاب، بیآبی و بیتابی و امام، قامت بلند عباس را مرور کرد و نگاهی را به بازوان رشید برادر
دوخت.
- می روی عزیزم برو، اما اندک آبی برای کودکان تشنه بیاور.
عباسم در مقابل خواهش برادر، در خود شکست. حسین از او بخواهد و او همه تسلیم نباشد؟ حسین
بخواهد و او همۀ خویش را به پای خواستۀ مولایش نریزد.
عباس بود و میدان، مشکی که اینک تبسم حسین را سیرابی
آن میشکفت، مشکی که به حرم توان میبخشید. مشکی گواه
ارادت او به کسی که تمام ایمانش بود. مشکی آیینۀ عشقورزی
ساقی به امام کربلا.
عباس من به میدان رفت. تشنه بود و تشنه. تشنهتر از مشک.
تشنه به اندازۀ تشنگی همۀ بچهها. به تشنگی نخلها در زیارت
قامتش، به تشنگی علقمه در بوسیدن پایش.
عباس من تشنه بود. به علقمه رسید. خنکای آب تا ژرفای
جگر آتش گرفتهاش دوید. کف در آب زد. تشنه بود تشنه.
در آب حسین را دید، کودکان تشنه را تماشا کرد. خیمه
با همۀ عطش از متن آب چهره نمود و عباس من
موج تمنا را در خویش شکست، موجی پر آشوبتر
و برخاستهتر از فرات در جانش بود، آب را به
به آب سپرد. مشک را پر کرد. بر دوش راست افکند.
و پای در رکاب به سمت خیمههای تشنه شتاب
گرفت.
سایههای سیاه از متن نخلستان میخزیدند و پیش
میآمدند. میجنگید و رجز میخواند:
«از مرگ هراسم نیست آنگاه که برایم آغوش میگشاید.
تا آنگاه که در صفوف جنگاوران فرو روم. جان من، سپر
بلای حسین است. جان حسین، جان پیامبر است و
من پاسدار جان جان جهانم. من عباسم که با
مشک میآیم و در هنگامه نبرد از رویارویی
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 29