را قدری جمع کرد تا به دیوارها نمالد. از راه پلهها
بالا رفت و از راهروی تنگ دیگری گذشت. از راهرو
به طبقۀ دوم یک پاساژ رسید. سه جوان در راهروی
پاساژ ایستاده بودند و تخمه میشکستند. آنها پوست
تخمهها را از همان طبقۀ دوم به پایین فوت میکردند.
بعد سرشان را میدزدیدند و ریز ریز میخندیدند.
پروانه چارهای نداشت جز اینکه از میان آنها رد شود.
سه جوان به پروانه نگاه کردند. بعد یکی از آنها پرسید:
دوا میخوای؟
پروانه نگاهی به جوانها کرد. با خودش فکر کرد: اگر
حسینم زنده مونده بود الان هم سنّ وسال اینا بود.
پسرها با تعجب به هم نگاه کردند و یکی از آنها دوباره
پرسید : با کی کار داری خانوم؟
پروانه به خود آمد و گفت: دنبال آقا تیمور
میگردم....
و از درون کیفش نسخهای کهنه را بیرون آورد.
همان شخص جلو آمد و نسخه را از پروانه گرفت و
گفت: کی گفته بیای اینجا؟
وقتی نسخه را خواند، ادامه داد: آهان! یادم
اومد! از اینها فقط سه تا مونده ولی ...
پروانه در حرفش دوید و گفت: پولش
مهم نیست، هر چه قدر بشه....
مرد حرف پروانه را قطع کرد وگفت :
پول و که میگیریم! اون هیچ! ولی دو
سه روز از تاریخش گذشته! اما همین
اول بگیم که مدیون نشیم!
پروانه با خود فکری کرد و گفت:
اشکالی نداره! اول به دکترش
نشون میدم! حالا شما آمپول
رو بیار
پسر جوان پوزخندی زد و
گفت: دِ نشد، مثل اینکه تو باغ
نیستی! اول شما پول و میدی
بعد میری توی پاساژ، بعد ما
دوارو میاریم! سلسله مراتب
داره الکی که نیست!
پروانه که چارهای جز
خریدن دارو نداشت کیفش را باز کرد و خواست که به
تیمور پول بدهد ولی ناگهان خشکش زد. احساس کرد.
یک سطل آب یخ روی سرش ریختهاند. مطمئن بود که
پولها را از خانه برداشته است. در طول راه هم چند بار
آنها را چک کرده بود ولی هر چهقدر کیفش را زیرو رو
کرد پول را پیدا نکرد. تیمور که متوجه جستجوی بیش
از حدّ پروانه شد گفت: پس چی شد آبجی!
پروانه با غصه سرش را بلند کرد و گفت: پولام!
تیمور رو ترش کرد و گفت: ببین خانوم جون! نه
گوشواره قبول میکنیم، نه النگو، نه کارت ملی، نه....
صدای دریل کاری کارگران نماساز از بیرون بلند شد،
در پاساژ پیچید، از روی صدای تیمور رد شد، در مغز
پروانه فرو رفت.
صدا، تیمور را هم وادار به سکوت کرد. وقتی صدا قطع
شد یکی از همراهان تیمور گفت: ما اگه نخوایم میراث
فرهنگیمون رو بازسازی کنیم کیو باید ببینیم؟
تیمور نسخه را به دست پروانه داد و گفت: نُچ! امروز
کاسب نیستیم!
پروانه غمگین و سنگین از بار غم، خسته و
شکسته به سمت خانه برگشت. به خانه
میرفت تا آرام بگیرد. او میدانست که
مرهم دردهایش در خانه است.
باز هم مرتضی مثل همیشه او
را دلداری میداد و امیدوار
میکرد. باز هم از لابهلای
خسخس سینهاش و
سرفههای مداومش
کلامی گرم شنیده
میشد که زخمهای
دل پروانه را
درمان میکرد و
انرژی از دست
رفتهاش را به این
پرستار خسته باز
میگرداند.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 14