او چیزی نمانده است. چشمهایش در محاق اشک و
سوگ گم شدهاند. امروز زینب نیست تا تسلایش دهد.
داغدارانی چند گردش حلقه زدهاند. امروز دیگر گونه
میخواند: دیگر نمی وید:
«امالبنینم مخوانید و به یاد شیران شجاع شهیدم
میندازید. زوگاری امالبنین بودم که عباس، عبدالله،
عثمان و جعفر داشتم. چهار عقاب بلند پرواز که رگهای
قلبشان را بریدند. و بالهایشان را فرو شکستند.» دیگر
نوحه سرای بقیع، شعر شیون بار خویش را نمیخواند.
که:
«کجایید نظارهگران حملۀ صاعقهوار عباس بر رمههای
رمیدۀ گوسفندان. کجایید تماشاگران شکوه نبرد شیر در
انبوه روبهان. با خبر شدم آنگاه سر عباس را به عمود
سنگین فرو شکستند که دست در بدن نداشت. وای
بر من، عباس و گرزگران. عزیزم عباس! اگر شمشیر
در دستت بود هیچ کس را یارای نزدیک شدن به تو
نبود.»
امروز امالبنین عجیب آرام است. آهسته میگرید.
دستهای لرزانش را بر سینه گذاشته است. به افق بقیع
مینگرد. گویی منتظر کسی است. مردم به رسم هر روزه
آمدهاند. امالبنین، آخرین رمق را به زانوانش میبخشد و
لرزان و گریان مرثیه میخواند. مرثیۀ وداع حسین، در
طوفان اشک و سوز تا گودال قتلگاه میرسد.
هنوز به حنجر و خنجر نرسیده است که فرو میافتد.
ضجه و شیون و شراره از دلها بر میخیزد. چشمها را
آهسته میبندد دو قطره اشک و ترنم نرم «یا زهرا
السلام علیک یا فاطمه» بر لبانش مینشیند. دست بر
سینه میگذارد. لبخند میزند. چشم میبندد. گرد و
غبار بر میخیزد. چشمها در غبار بسته میشود. آه آه
سوگواران بقیع بلندتر از ستون غبار به آسمان قامت
میکشد.
زمین میلرزد. صدای سمضربههای اسبی بقیع را پر
میکند. جماعت بر خاک میافتند. بیهوش میشوند و
صدایی در بقیع میپیچد. مادر خوش آمدی.
سر امالبنین بر زانوان سواری است که دست ندارد.
عباس به استقبال مادر آمده است. یک سو زهرا است
و دیگر سو حسین و امالبنین از بقیع تا بهشت بدرقه
میشود.
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 31