محسن وطنی
او که می آید.....
آمد
مثل پدر
وقتی غروبها از سر کار به خانه بر میگردد و حوض بیحوصلگی عصر را از آب تازه و
ماهی قرمز پر میکند.
مثل پدر وقتی خستگی را بیرون در از شانههایش میتکاند و کودکانش را بر شانه سوار
میکند.
مثل پدر وقتی از راه میرسد و چراغ خانه روشن میشود و تو لبخند میزنی.
امّا نه! آمدن او انگار طور دیگری بود....
آمد
مثل خورشید
وقتی چادر سیاه شب را پاره میکند تا صبح را ببیند. مثل خورشید وقتی لباس سیاه تاریکی را
آتش میزند تا امروز ما را فردا کند.
مثل خورشید که میآید و برفهای یخ زده را به سیلابی خروشان بدل میکند و جهان از نگاه
مهربانش گرم میشود. مثل خورشید وقتی میآید و چشم جهان از دیدنش روشن میشود.
امّا نه! آمدن او انگار طور دیگری بود...
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 156صفحه 10